آن بزرگین گفت ای اخوان من
|
|
ز انتظار آمد به لب این جان من
|
لا ابالی گشتهام صبرم نماند
|
|
مر مرا این صبر در آتش نشاند
|
طاقت من زین صبوری طاق شد
|
|
راقعهی من عبرت عشاق شد
|
من ز جان سیر آمدم اندر فراق
|
|
زنده بودن در فراق آمد نفاق
|
چند درد فرقتش بکشد مرا
|
|
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
|
دین من از عشق زنده بودنست
|
|
زندگی زین جان و سر ننگ منست
|
تیغ هست از جان عاشق گردروب
|
|
زانک سیف افتاد محاء الذنوب
|
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
|
|
ماه جان من هوای صاف یافت
|
عمرها بر طبل عشقت ای صنم
|
|
ان فی متی حیاتی میزنم
|
دعوی مرغابی کردست جان
|
|
کی ز طوفان بلا دارد فغان
|
بط را ز اشکستن کشتی چه غم
|
|
کشتیاش بر آب بس باشد قدم
|
زنده زین دعوی بود جان و تنم
|
|
من ازین دعوی چگونه تن زنم
|
خواب میبینم ولی در خواب نه
|
|
مدعی هستم ولی کذاب نه
|
گر مرا صد بار تو گردن زنی
|
|
همچو شمعم بر فروزم روشنی
|
آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
|
|
شبروان را خرمن آن ماه بس
|
کرده یوسف را نهان و مختبی
|
|
حیلت اخوان ز یعقوب نبی
|
خفیه کردندش به حیلتسازیی
|
|
کرد آخر پیرهن غمازیی
|
آن دو گفتندش نصیحت در سمر
|
|
که مکن ز اخطار خود را بیخبر
|
هین منه بر ریشهای ما نمک
|
|
هین مخور این زهر بر جلدی و شک
|
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
|
|
چون روی چون نبودت قلبی بصیر
|
وای آن مرغی که ناروییده پر
|
|
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
|
عقل باشد مرد را بال و پری
|
|
چون ندارد عقل عقل رهبری
|
یا مظفر یا مظفرجوی باش
|
|
یا نظرور یا نظرورجوی باش
|
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
|
|
از هوا باشد نه از روی صواب
|
عالمی در دام میبین از هوا
|
|
وز جراحتهای همرنگ دوا
|
مار استادست بر سینه چو مرگ
|
|
در دهانش بهر صید اشگرف برگ
|
در حشایش چون حشیشی او بپاست
|
|
مرغ پندارد که او شاخ گیاست
|
چون نشیند بهر خور بر روی برگ
|
|
در فتد اندر دهان مار و مرگ
|
کرده تمساحی دهان خویش باز
|
|
گرد دندانهاش کرمان دراز
|
از بقیهی خور که در دندانش ماند
|
|
کرمها رویید و بر دندان نشاند
|
مرغکان بینند کرم و قوت را
|
|
مرج پندارند آن تابوت را
|
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
|
|
در کشدشان و فرو بندد دهان
|
این جهان پر ز نقل و پر ز نان
|
|
چون دهان باز آن تمساح دان
|
بهر کرم و طعمه ای روزیتراش
|
|
از فن تمساح دهر آمن مباش
|
روبه افتد پهن اندر زیر خاک
|
|
بر سر خاکش حبوب مکرناک
|
تا بیاید زاغ غافل سوی آن
|
|
پای او گیرد به مکر آن مکردان
|
صدهزاران مکر در حیوان چو هست
|
|
چون بود مکر بشر کو مهترست
|
مصحفی در کف چو زینالعابدین
|
|
خنجری پر قهر اندر آستین
|
گویدت خندان کای مولای من
|
|
در دل او بابلی پر سحر و فن
|
زهر قاتل صورتش شهدست و شیر
|
|
هین مرو بیصحبت پیر خبیر
|
جمله لذات هوا مکرست و زرق
|
|
سوز و تاریکیست گرد نور برق
|
برق نور کوته و کذب و مجاز
|
|
گرد او ظلمات و راه تو دراز
|
نه به نورش نامه توانی خواندن
|
|
نه به منزل اسپ دانی راندن
|
لیک جرم آنک باشی رهن برق
|
|
از تو رو اندر کشد انوار شرق
|
میکشاند مکر برقت بیدلیل
|
|
در مفازهی مظلمی شب میل میل
|
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
|
|
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی
|
خود نبینی تو دلیل ای جاهجو
|
|
ور ببینی رو بگردانی ازو
|
که سفر کردم درین ره شصت میل
|
|
مر مرا گمراه گوید این دلیل
|
گر نهم من گوش سوی این شگفت
|
|
ز امر او راهم ز سر باید گرفت
|
من درین ره عمر خود کردم گرو
|
|
هرچه بادا باد ای خواجه برو
|
راه کردی لیک در ظن چو برق
|
|
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق
|
ظن لایغنی من الحق خواندهای
|
|
وز چنان برقی ز شرقی ماندهای
|
هی در آ در کشتی ما ای نژند
|
|
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند
|
گوید او چون ترک گیرم گیر و دار
|
|
چون روم من در طفیلت کوروار
|
کور با رهبر به از تنها یقین
|
|
زان یکی ننگست و صد ننگست ازین
|
میگریزی از پشه در کزدمی
|
|
میگریزی در یمی تو از نمی
|
میگریزی از جفاهای پدر
|
|
در میان لوطیان و شور و شر
|
میگریزی همچو یوسف ز اندهی
|
|
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی
|
در چه افتی زین تفرج همچو او
|
|
مر ترا لیک آن عنایت یار کو
|
گر نبودی آن به دستوری پدر
|
|
برنیاوردی ز چه تا حشر سر
|
آن پدر بهر دل او اذن داد
|
|
گفت چون اینست میلت خیر باد
|
هر ضریری کز مسیحی سر کشد
|
|
او جهودانه بماند از رشد
|
قابل ضو بود اگر چه کور بود
|
|
شد ازین اعراض او کور و کبود
|
گویدش عیسی بزن در من دو دست
|
|
ای عمی کحل عزیزی با منست
|
از من ار کوری بیابی روشنی
|
|
بر قمیص یوسف جان بر زنی
|
کار و باری کت رسد بعد شکست
|
|
اندر آن اقبال و منهاج رهست
|
کار و باری که ندارد پا و سر
|
|
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر
|
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
|
|
پیر گردون نی ولی پیر رشاد
|
در زمان چون پیر را شد زیردست
|
|
روشنایی دید آن ظلمتپرست
|
شرط تسلیم است نه کار دراز
|
|
سود نبود در ضلالت ترکتاز
|
من نجویم زین سپس راه اثیر
|
|
پیر جویم پیر جویم پیر پیر
|
پیر باشد نردبان آسمان
|
|
تیر پران از که گردد از کمان
|
نه ز ابراهیم نمرود گران
|
|
کرد با کرکس سفر بر آسمان
|
از هوا شد سوی بالا او بسی
|
|
لیک بر گردون نپرد کرکسی
|
گفتش ابراهیم ای مرد سفر
|
|
کرکست من باشم اینت خوبتر
|
چون ز من سازی به بالا نردبان
|
|
بی پریدن بر روی بر آسمان
|
آنچنان که میرود تا غرب و شرق
|
|
بی ز زاد و راحله دل همچو برق
|
آنچنان که میرود شب ز اغتراب
|
|
حس مردم شهرها در وقت خواب
|
آنچنان که عارف از راه نهان
|
|
خوش نشسته میرود در صد جهان
|
گر ندادستش چنین رفتار دست
|
|
این خبرها زان ولایت از کیست
|
این خبرها وین روایات محق
|
|
صد هزاران پیر بر وی متفق
|
یک خلافی نی میان این عیون
|
|
آنچنان که هست در علم ظنون
|
آن تحری آمد اندر لیل تار
|
|
وین حضور کعبه و وسط نهار
|
خیز ای نمرود پر جوی از کسان
|
|
نردبانی نایدت زین کرکسان
|
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
|
|
پر او با جیفهخواری متصل
|
عقل ابدالان چو پر جبرئیل
|
|
میپرد تا ظل سدره میل میل
|
باز سلطانم گشم نیکوپیم
|
|
فارغ از مردارم و کرکس نیم
|
ترک کرکس کن که من باشم کست
|
|
یک پر من بهتر از صد کرکست
|
چند بر عمیا دوانی اسپ را
|
|
باید استا پیشه را و کسپ را
|
خویشتن رسوا مکن در شهر چین
|
|
عاقلی جو خویش از وی در مچین
|
آن چه گوید آن فلاطون زمان
|
|
هین هوا بگار و رو بر وفق آن
|
جمله میگویند اندر چین به جد
|
|
بهر شاه خویشتن که لم یلد
|
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
|
|
بلک سوی خویش زن را ره نداد
|
هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
|
|
گردنش با تیغ بران کرد جفت
|
شاه گوید چونک گفتی این مقال
|
|
یا بکن ثابت که دارم من عیال
|
مر مرا دختر اگر ثابت کنی
|
|
یافتی از تیغ تیزم آمنی
|
ورنه بیشک من ببرم حلق تو
|
|
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
|
بنگر ای از جهل گفته ناحقی
|
|
پر ز سرهای بریده خندقی
|
خندقی از قعر خندق تا گلو
|
|
پر ز سرهای بریده زین غلو
|
جمله اندر کار این دعوی شدند
|
|
گردن خود را بدین دعوی زدند
|
هان ببین این را به چشم اعتبار
|
|
این چنین دعوی میندیش و میار
|
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
|
|
کی برین میدارد ای دادر ترا
|
گر رود صد سال آنک آگاه نیست
|
|
بر عما آن از حساب راه نیست
|
بیسلاحی در مرو در معرکه
|
|
همچو بیباکان مرو در تهلکه
|
این همه گفتند و گفت آن ناصبور
|
|
که مرا زین گفتهها آید نفور
|
سینه پر آتش مرا چون منقل است
|
|
کشت کامل گشت وقت منجل است
|
صدر را صبری بد اکنون آن نماد
|
|
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
|
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
|
|
درگذشت او حاضران را عمر باد
|
ای محدث از خطاب و از خطوب
|
|
زان گذشتم آهن سردی مکوب
|
سرنگونم هی رها کن پای من
|
|
فهم کو در جملهی اجزای من
|
اشترم من تا توانم میکشم
|
|
چون فتادم زار با کشتن خوشم
|
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
|
|
پیش درد من مزاج مطلق است
|
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
|
|
این چنین طبل هوا زیر گلیم
|
من علم اکنون به صحرا میزنم
|
|
یا سراندازی و یا روی صنم
|
حلق کو نبود سزای آن شراب
|
|
آن بریده به به شمشیر و ضراب
|
دیده کو نبود ز وصلش در فره
|
|
آن چنان دیده سپید کور به
|
گوش کان نبود سزای راز او
|
|
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
|
اندر آن دستی که نبود آن نصاب
|
|
آن شکسته به به ساطور قصاب
|
آنچنان پایی که از رفتار او
|
|
جان نپیوندد به نرگس زار او
|
آنچنان پا در حدید اولیترست
|
|
که آنچنان پا عاقبت درد سرست
|