این سخن پایان ندارد آن فریق
|
|
بر گرفتند از پی آن دز طریق
|
بر درخت گندم منهی زدند
|
|
از طویلهی مخلصان بیرون شدند
|
چون شدند از منع و نهیش گرمتر
|
|
سوی آن قلعه بر آوردند سر
|
بر ستیز قول شاه مجتبی
|
|
تا به قلعهی صبرسوز هشربا
|
آمدند از رغم عقل پندتوز
|
|
در شب تاریک بر گشته ز روز
|
اندر آن قلعهی خوش ذات الصور
|
|
پنج در در بحر و پنجی سوی بر
|
پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
|
|
پنج از آن چون حس باطن رازجو
|
زان هزاران صورت و نقش و نگار
|
|
میشدند از سو به سو خوش بیقرار
|
زین قدحهای صور کمباش مست
|
|
تا نگردی بتتراش و بتپرست
|
از قدحهای صور بگذر مهایست
|
|
باده در جامست لیک از جام نیست
|
سوی بادهبخش بگشا پهن فم
|
|
چون رسد باده نیاید جام کم
|
آدما معنی دلبندم بجوی
|
|
ترک قشر و صورت گندم بگوی
|
چونک ریگی آرد شد بهر خلیل
|
|
دانک معزولست گندم ای نبیل
|
صورت از بیصورت آید در وجود
|
|
همچنانک از آتشی زادست دود
|
کمترین عیب مصور در خصال
|
|
چون پیاپی بینیش آید ملال
|
حیرت محض آردت بیصورتی
|
|
زاده صد گون آلت از بیآلتی
|
بی ز دستی دستها بافد همی
|
|
جان جان سازد مصور آدمی
|
آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
|
|
میشود بافیده گوناگون خیال
|
هیچ ماند این مثر با اثر
|
|
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر
|
نوحه را صورت ضرر بیصورتست
|
|
دست خایند از ضرر کش نیست دست
|
این مثل نالایقست ای مستدل
|
|
حیلهی تفهیم را جهد المقل
|
صنع بیصورت بکارد صورتی
|
|
تن بروید با حواس و آلتی
|
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
|
|
اندر آرد جسم را در نیک و بد
|
صورت نعمت بود شاکر شود
|
|
صورت مهلت بود صابر شود
|
صورت رحمی بود بالان شود
|
|
صورت زخمی بود نالان شود
|
صورت شهری بود گیرد سفر
|
|
صورت تیری بود گیرد سپر
|
صورت خوبان بود عشرت کند
|
|
صورت غیبی بود خلوت کند
|
صورت محتاجی آرد سوی کسب
|
|
صورت بازو وری آرد به غصب
|
این ز حد و اندازهها باشد برون
|
|
داعی فعل از خیال گونهگون
|
بینهایت کیشها و پیشهها
|
|
جمله ظل صورت اندیشهها
|
بر لب بام ایستاده قوم خوش
|
|
هر یکی را بر زمین بین سایهاش
|
صورت فکرست بر بام مشید
|
|
وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید
|
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
|
|
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم
|
آن صور در بزم کز جام خوشیست
|
|
فایدهی او بیخودی و بیهشیست
|
صورت مرد و زن و لعب و جماع
|
|
فایدهش بیهوشی وقت وقاع
|
صورت نان و نمک کان نعمتست
|
|
فایدهش آن قوت بیصورتست
|
در مصاف آن صورت تیغ و سپر
|
|
فایدهش بیصورتی یعنی ظفر
|
مدرسه و تعلیق و صورتهای وی
|
|
چون به دانش متصل شد گشت طی
|
این صور چون بندهی بیصورتند
|
|
پس چرا در نفی صاحبنعمتند
|
این صور دارد ز بیصورت وجود
|
|
چیست پس بر موجد خویشش جحود
|
خود ازو یابد ظهور انکار او
|
|
نیست غیر عکس خود این کار او
|
صورت دیوار و سقف هر مکان
|
|
سایهی اندیشهی معمار دان
|
گرچه خود اندر محل افتکار
|
|
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
|
فاعل مطلق یقین بیصورتست
|
|
صورت اندر دست او چون آلتست
|
گه گه آن بیصورت از کتم عدم
|
|
مر صور را رو نماید از کرم
|
تا مدد گیرد ازو هر صورتی
|
|
از کمال و از جمال و قدرتی
|
باز بیصورت چو پنهان کرد رو
|
|
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
|
صورتی از صورت دیگر کمال
|
|
گر بجوید باشد آن عین ضلال
|
پس چه عرضه میکنی ای بیگهر
|
|
احتیاج خود به محتاجی دگر
|
چون صور بندهست بر یزدان مگو
|
|
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو
|
در تضرع جوی و در افنای خویش
|
|
کز تفکر جز صور ناید به پیش
|
ور ز غیر صورتت نبود فره
|
|
صورتی کان بیتو زاید در تو به
|
صورت شهری که آنجا میروی
|
|
ذوق بیصورت کشیدت ای روی
|
پس به معنی میروی تا لامکان
|
|
که خوشی غیر مکانست و زمان
|
صورت یاری که سوی او شوی
|
|
از برای مونسیاش میروی
|
پس بمعنی سوی بیصورت شدی
|
|
گرچه زان مقصود غافل آمدی
|
پس حقیقت حق بود معبود کل
|
|
کز پی ذوقست سیران سبل
|
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند
|
|
گرچه سر اصلست سر گم کردهاند
|
لیک آن سر پیش این ضالان گم
|
|
میدهد داد سری از راه دم
|
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم
|
|
قوم دیگر پا و سر کردند گم
|
چونک گم شد جمله جمله یافتند
|
|
از کم آمد سوی کل بشتافتند
|