حبذا کاریز اصل چیزها
|
|
فارغت آرد ازین کاریزها
|
تو ز صد ینبوع شربت میکشی
|
|
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
|
چون بجوشید از درون چشمهی سنی
|
|
ز استراق چشمهها گردی غنی
|
قرةالعینت چو ز آب و گل بود
|
|
راتبهی این قره درد دل بود
|
قلعه را چون آب آید از برون
|
|
در زمان امن باشد بر فزون
|
چونک دشمن گرد آن حلقه کند
|
|
تا که اندر خونشان غرقه کند
|
آب بیرون را ببرند آن سپاه
|
|
تا نباشد قلعه را زانها پناه
|
آن زمان یک چاه شوری از درون
|
|
به ز صد جیحون شیرین از برون
|
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
|
|
همچو دی آید به قطع شاخ و برگ
|
در جهان نبود مددشان از بهار
|
|
جز مگر در جان بهار روی یار
|
زان لقب شد خاک را دار الغرور
|
|
کو کشد پا را سپس یوم العبور
|
پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید
|
|
که بچینم درد تو چیزی نچید
|
او بگفتی مر ترا وقت غمان
|
|
دور از تو رنج و ده که در میان
|
چون سپاه رنج آمد بست دم
|
|
خود نمیگوید ترا من دیدهام
|
حق پی شیطان بدین سان زد مثل
|
|
که ترا در رزم آرد با حیل
|
که ترا یاری دهم من با توم
|
|
در خطرها پیش تو من میدوم
|
اسپرت باشم گه تیر خدنگ
|
|
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
|
جان فدای تو کنم در انتعاش
|
|
رستمی شیری هلا مردانه باش
|
سوی کفرش آورد زین عشوهها
|
|
آن جوال خدعه و مکر و دها
|
چون قدم بنهاد در خندق فتاد
|
|
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
|
هی بیا من طمعها دارم ز تو
|
|
گویدش رو رو که بیزارم ز تو
|
تو نترسیدی ز عدل کردگار
|
|
من همیترسم دو دست از من بدار
|
گفت حق خود او جدا شد از بهی
|
|
تو بدین تزویرها هم کی رهی
|
فاعل و مفعول در روز شمار
|
|
روسیاهند و حریف سنگسار
|
رهزده و رهزن یقین در حکم و داد
|
|
در چه بعدند و در بس المهاد
|
گول را و غول را کو را فریفت
|
|
از خلاص و فوز میباید شکیفت
|
هم خر و خرگیر اینجا در گلند
|
|
غافلند اینجا و آنجا آفلند
|
جز کسانی را که وا گردند از آن
|
|
در بهار فضل آیند از خزان
|
توبه آرند و خدا توبهپذیر
|
|
امر او گیرند و او نعم الامیر
|
چون بر آرند از پشیمانی حنین
|
|
عرش لرزد از انین المذنبین
|
آنچنان لرزد که مادر بر ولد
|
|
دستشان گیرد به بالا میکشد
|
کای خداتان وا خریده از غرور
|
|
نک ریاض فضل و نک رب غفور
|
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
|
|
از هوای حق بود نه از ناودان
|
چونک دریا بر وسایط رشک کرد
|
|
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد
|