بینهایت آمد این خوش سرگذشت
|
|
چون غریب از گور خواجه باز گشت
|
پای مردش سوی خانهی خویش برد
|
|
مهر صد دینار را فا او سپرد
|
لوتش آورد و حکایتهاش گفت
|
|
کز امید اندر دلش صد گل شکفت
|
آنچ بعد العسر یسر او دیده بود
|
|
با غریب از قصهی آن لب گشود
|
نیمشب بگذشت و افسانه کنان
|
|
خوابشان انداخت تا مرعای جان
|
دید پامرد آن همایون خواجه را
|
|
اندر آن شب خواب بر صدر سرا
|
خواجه گفت ای پایمرد با نمک
|
|
آنچ گفتی من شنیدم یک به یک
|
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
|
|
بیاشارت لب نیارستم گشود
|
ما چو واقف گشتهایم از چون و چند
|
|
مهر با لبهای ما بنهادهاند
|
تا نگردد رازهای غیب فاش
|
|
تا نگردد منهدم عیش و معاش
|
تا ندرد پردهی غفلت تمام
|
|
تا نماند دیگ محنت نیمخام
|
ما همه گوشیم کر شد نقش گوش
|
|
ما همه نطقیم لیکن لب خموش
|
هر چه ما دادیم دیدیم این زمان
|
|
این جهان پردهست و عینست آن جهان
|
روز کشتن روز پنهان کردنست
|
|
تخم در خاکی پریشان کردنست
|
وقت بدرودن گه منجل زدن
|
|
روز پاداش آمد و پیدا شدن
|