واقعهی آن وام او مشهور شد
|
|
پای مرد از درد او رنجور شد
|
از پی توزیع گرد شهر گشت
|
|
از طمع میگفت هر جا سرگذشت
|
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
|
|
غیر صد دینار آن کدیهپرست
|
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
|
|
شد بگور آن کریم بس شگفت
|
گفت چون توفیق یابد بندهای
|
|
که کند مهمانی فرخندهای
|
مال خود ایثار راه او کند
|
|
جاه خود ایثار جاه او کند
|
شکر او شکر خدا باشد یقین
|
|
چون به احسان کرد توفیقش قرین
|
ترک شکرش ترک شکر حق بود
|
|
حق او لا شک به حق ملحق بود
|
شکر میکن مر خدا را در نعم
|
|
نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم
|
رحمت مادر اگر چه از خداست
|
|
خدمت او هم فریضهست و سزاست
|
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
|
|
که محمد بود محتال الیه
|
در قیامت بنده را گوید خدا
|
|
هین چه کردی آنچ دادم من ترا
|
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
|
|
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
|
گویدش حق نه نکردی شکر من
|
|
چون نکردی شکر آن اکرامفن
|
بر کریمی کردهای ظلم و ستم
|
|
نه ز دست او رسیدت نعمتم
|
چون به گور آن ولینعمت رسید
|
|
گشت گریان زار و آمد در نشید
|
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
|
|
مرتجی و غوث ابناء السبیل
|
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
|
|
ای چو رزق عام احسان و برت
|
ای فقیران را عشیره و والدین
|
|
در خراج و خرج و در ایفاء دین
|
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
|
|
داده و تحفه سوی دوران مطر
|
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
|
|
رونق هر قصر و گنج هر خراب
|
ای در ابرویت ندیده کس گره
|
|
ای چو میکائیل راد و رزقده
|
ای دلت پیوسته با دریای غیب
|
|
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
|
یاد ناورده که از مالم چه رفت
|
|
سقف قصد همتت هرگز نکفت
|
ای من و صد همچو من در ماه و سال
|
|
مر ترا چون نسل تو گشته عیال
|
نقد ما و جنس ما و رخت ما
|
|
نام ما و فخر ما و بخت ما
|
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
|
|
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
|
واحد کالالف در رزم و کرم
|
|
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
|
حاتم ار مرده به مرده میدهد
|
|
گردگانهای شمرده میدهد
|
تو حیاتی میدهی در هر نفس
|
|
کز نفیسی مینگنجد در نفس
|
تو حیاتی میدهی بس پایدار
|
|
نقد زر بیکساد و بیشمار
|
وارثی نا بوده یک خوی ترا
|
|
ای فلک سجده کنان کوی ترا
|
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
|
|
چون کلیم الله شبان مهربان
|
گوسفندی از کلیم الله گریخت
|
|
پای موسی آبله شد نعل ریخت
|
در پی او تا به شب در جست و جو
|
|
وان رمه غایب شده از چشم او
|
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
|
|
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
|
کف همیمالید بر پشت و سرش
|
|
مینواخت از مهر همچون مادرش
|
نیم ذره طیرگی و خشم نی
|
|
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
|
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
|
|
طبع تو بر خود چرا استم نمود
|
با ملایک گفت یزدان آن زمان
|
|
که نبوت را نمیزیبد فلان
|
مصطفی فرمود خود که هر نبی
|
|
کرد چوپانیش برنا یا صبی
|
بیشبانی کردن و آن امتحان
|
|
حق ندادش پیشوایی جهان
|
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان
|
|
گفت من هم بودهام دهری شبان
|
تا شود پیدا وقار و صبرشان
|
|
کردشان پیش از نبوت حق شبان
|
هر امیری کو شبانی بشر
|
|
آنچنان آرد که باشد متمر
|
حلم موسیوار اندر رعی خود
|
|
او به جا آرد به تدبیر و خرد
|
لاجرم حقش دهد چوپانیی
|
|
بر فراز چرخ مه روحانیی
|
آنچنان که انبیا را زین رعا
|
|
بر کشید و داد رعی اصفیا
|
خواجه باری تو درین چوپانیت
|
|
کردی آنچ کور گردد شانیت
|
دانم آنجا در مکافات ایزدت
|
|
سروری جاودانه بخشدت
|
بر امید کف چون دریای تو
|
|
بر وظیفه دادن و ایفای تو
|
وام کردم نه هزار از زر گزاف
|
|
تو کجایی تا شود این درد صاف
|
تو کجایی تا که خندان چون چمن
|
|
گویی بستان آن و ده چندان ز من
|
تو کجایی تا مرا خندان کنی
|
|
لطف و احسان چون خداوندان کنی
|
تو کجایی تا بری در مخزنم
|
|
تا کنی از وام و فاقه آمنم
|
من همیگویم بس و تو مفضلم
|
|
گفته کین هم گیر از بهر دلم
|
چون همیگنجد جهانی زیر طین
|
|
چون بگنجد آسمانی در زمین
|
حاش لله تو برونی زین جهان
|
|
هم به وقت زندگی هم این زمان
|
در هوای غیب مرغی میپرد
|
|
سایهی او بر زمینی میزند
|
جسم سایهی سایهی سایهی دلست
|
|
جسم کی اندر خور پایهی دلست
|
مرد خفته روح او چون آفتاب
|
|
در فلک تابان و تن در جامه خواب
|
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
|
|
تن تقلب میکند زیر لحاف
|
روح چون من امر ربی مختفیست
|
|
هر مثالی که بگویم منتفیست
|
ای عجب کو لعل شکربار تو
|
|
وان جوابات خوش و اسرار تو
|
ای عجب کو آن عقیق قندخا
|
|
آن کلید قفل مشکلهای ما
|
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
|
|
آنک کردی عقلها را بیقرار
|
چند همچون فاخته کاشانهجو
|
|
کو و کو و کو و کو و کو و کو
|
کو همانجا که صفات رحمتست
|
|
قدرتست و نزهتست و فطنتست
|
کو همانجا که دل و اندیشهاش
|
|
دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش
|
کو همانجا که امید مرد و زن
|
|
میرود در وقت اندوه و حزن
|
کو همانجا که به وقت علتی
|
|
چشم پرد بر امید صحتی
|
آن طرف که بهر دفع زشتیی
|
|
باد جویی بهر کشت و کشتیی
|
آن طرف که دل اشارت میکند
|
|
چون زبان یا هو عبارت میکند
|
او معالله است بی کو کو همی
|
|
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
|
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
|
|
روحها را میزند صد گونه برق
|
جزر و مدش بد به بحری در زبد
|
|
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
|
نه هزارم وام و من بی دسترس
|
|
هست صد دینار ازین توزیع و بس
|
حق کشیدت ماندم در کشمکش
|
|
میروم نومید ای خاک تو خوش
|
همتی میدار در پر حسرتت
|
|
ای همایون روی و دست و همتت
|
آمدم بر چشمه و اصل عیون
|
|
یافتم در وی به جای آب خون
|
چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست
|
|
جوی آن جویست آب آن آب نیست
|
محسنان هستند کو آن مستطاب
|
|
اختران هستند کو آن آفتاب
|
تو شدی سوی خدا ای محترم
|
|
پس به سوی حق روم من نیز هم
|
مجمع و پای علم ماوی القرون
|
|
هست حق کل لدینا محضرون
|
نقشها گر بیخبر گر با خبر
|
|
در کف نقاش باشد محتصر
|
دم به دم در صفحهی اندیشهشان
|
|
ثبت و محوی میکند آن بینشان
|
خشم میآرد رضا را میبرد
|
|
بخل میآرد سخا را میبرد
|
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
|
|
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
|
کوزهگر با کوزه باشد کارساز
|
|
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
|
چوب در دست دروگر معتکف
|
|
ورنه چون گردد بریده و متلف
|
جامه اندر دست خیاطی بود
|
|
ورنه از خود چون بدوزد یا درد
|
مشک با سقا بود ای منتهی
|
|
ورنه از خود چون شود پر یا تهی
|
هر دمی پر میشوی تی میشوی
|
|
پس بدانک در کف صنع ویی
|
چشمبند از چشم روزی کی رود
|
|
صنع از صانع چه سان شیدا شود
|
چشمداری تو به چشم خود نگر
|
|
منگر از چشم سفیهی بیخبر
|
گوش داری تو به گوش خود شنو
|
|
گوش گولان را چرا باشی گرو
|
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
|
|
هم برای عقل خود اندیشه کن
|