آن یکی درویش ز اطراف دیار
|
|
جانب تبریز آمد وامدار
|
نه هزارش وام بد از زر مگر
|
|
بود در تبریز بدرالدین عمر
|
محتسب بد او به دل بحر آمده
|
|
هر سر مویش یکی حاتمکده
|
حاتم ار بودی گدای او شدی
|
|
سر نهادی خاک پای او شدی
|
گر بدادی تشنه را بحری زلال
|
|
در کرم شرمنده بودی زان نوال
|
ور بکردی ذرهای را مشرقی
|
|
بودی آن در همتش نالایقی
|
بر امید او بیامد آن غریب
|
|
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
|
با درش بود آن غریب آموخته
|
|
وام بیحد از عطایش توخته
|
هم به پشت آن کریم او وام کرد
|
|
که ببخششهاش واثق بود مرد
|
لا ابالی گشته زو و وامجو
|
|
بر امید قلزم اکرامخو
|
وامداران روترش او شادکام
|
|
همچو گل خندان از آن روض الکرام
|
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
|
|
چه غمستش از سبال بولهب
|
چونک دارد عهد و پیوند سحاب
|
|
کی دریغ آید ز سقایانش آب
|
ساحران واقف از دست خدا
|
|
کی نهند این دست و پا را دست و پا
|
روبهی که هست زان شیرانش پشت
|
|
بشکند کلهی پلنگان را به مشت
|