گاو آبی گوهر از بحر آورد
|
|
بنهد اندر مرج و گردش میچرد
|
در شعاع نور گوهر گاو آب
|
|
میچرد از سنبل و سوسن شتاب
|
زان فکندهی گاو آبی عنبرست
|
|
که غذااش نرگس و نیلوفرست
|
هرکه باشد قوت او نور جلال
|
|
چون نزاید از لبش سحر حلال
|
هرکه چون زنبور وحیستش نفل
|
|
چون نباشد خانهی او پر عسل
|
میچرد در نور گوهر آن بقر
|
|
ناگهان گردد ز گوهر دورتر
|
تاجری بر در نهد لجم سیاه
|
|
تا شود تاریک مرج و سبزهگاه
|
پس گریزد مرد تاجر بر درخت
|
|
گاوجویان مرد را با شاخ سخت
|
بیست بار آن گاو تازد گرد مرج
|
|
تا کند آن خصم را در شاخ درج
|
چون ازو نومید گردد گاو نر
|
|
آید آنجا که نهاده بد گهر
|
لجم بیند فوق در شاهوار
|
|
پس ز طین بگریزد او ابلیسوار
|
کان بلیس از متن طین کور و کرست
|
|
گاو کی داند که در گل گوهرست
|
اهبطوا افکند جان را در حضیض
|
|
از نمازش کرد محروم این محیض
|
ای رفیقان زین مقیل و زان مقال
|
|
اتقوا ان الهوی حیض الرجال
|
اهبطوا افکند جان را در بدن
|
|
تا به گل پنهان بود در عدن
|
تاجرش داند ولیکن گاو نی
|
|
اهل دل دانند و هر گلکاو نی
|
هر گلی که اندر دل او گوهریست
|
|
گوهرش غماز طین دیگریست
|
وان گلی کز رش حق نوری نیافت
|
|
صحبت گلهای پر در بر نتافت
|
این سخن پایان ندارد موش ما
|
|
هست بر لبهای جو بر گوش ما
|