تجدید مطلع

خود چه نسبت تو را به خصم زبون گر ز سر تا قدم زبان باشد
توئی اکنون خروس عرش سخن چه گزندت ز ماکیان باشد
کی به طبع بلند آید راست که آسمان همچو ریسمان باشد
اینک الماس نظم بسم‌الله هر که را میل امتحان باشد
گر به سوی عرایس سخنت نظر شاه نکته‌دان باشد
یابی آن منزلت که خاک رهت سرمه‌ی چشم همگنان باشد
داورا تا به کی ز زاری دل بی دلی زار و ناتوان باشد
کرده قالب تهی ز غصه چه نی همه دم همدم فغان باشد
مانده در جلدش استخوانی چند تنگ دل چون خلال دان باشد
ملک جانش بخر به نیم نظر عهده بر من گرت زیان باشد
تا ز آمد شد خزان و بهار باغ گه پیر و گه جوان باشد
شاه را ریاض دولت تو بی‌نشان از پی خزان باشد
باد باطل به تو گمان زوال تا یقین مبطل گمان باشد
باد بخت جوان و رایت پیر تا ز پیر و جوان نشان باشد
تا کران هست ملک هستی را هستیت ملک بی‌کران باشد
زیر فرمانت آسمان و زمین تا زمین زیر آسمان باشد
کمر خدمت تو بندد چرخ تا بر افلاک کهکشان باشد