سید ترمد که آنجا شاه بود
|
|
مسخرهی او دلقک آگاه بود
|
داشت کاری در سمرقند او مهم
|
|
جستالاقی تا شود او مستتم
|
زد منادی هر که اندر پنج روز
|
|
آردم زانجا خبر بدهم کنوز
|
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
|
|
بر نشست و تا بترمد میدوید
|
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
|
|
از دوانیدن فرس را زان نمط
|
پس به دیوان در دوید از گرد راه
|
|
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
|
فجفجی در جملهی دیوان فتاد
|
|
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
|
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
|
|
تا چه تشویش و بلا حادث شدست
|
یا عدوی قاهری در قصد ماست
|
|
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
|
که ز ده دلقک به سیران درشت
|
|
چند اسپی تازی اندر راه کشت
|
جمع گشته بر سرای شاه خلق
|
|
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق
|
از شتاب او و فحش اجتهاد
|
|
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
|
آن یکی دو دست بر زانوزنان
|
|
وآن دگر از وهم واویلیکنان
|
از نفیر و فتنه و خوف نکال
|
|
هر دلی رفته به صد کوی خیال
|
هر کسی فالی همیزد از قیاس
|
|
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس
|
راه جست و راه دادش شاه زود
|
|
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود
|
هرکه میپرسید حالی زان ترش
|
|
دست بر لب مینهاد او که خمش
|
وهم میافزود زین فرهنگ او
|
|
جمله در تشویش گشته دنگ او
|
کرد اشارت دلق که ای شاه کرم
|
|
یکدمی بگذار تا من دم زنم
|
تا که باز آید به من عقلم دمی
|
|
که فتادم در عجایب عالمی
|
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
|
|
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
|
که ندیده بود دلقک را چنین
|
|
که ازو خوشتر نبودش همنشین
|
دایما دستان و لاغ افراشتی
|
|
شاه را او شاد و خندان داشتی
|
آن چنان خندانش کردی در نشست
|
|
که گرفتی شه شکم را با دو دست
|
که ز زور خنده خوی کردی تنش
|
|
رو در افتادی ز خنده کردنش
|
باز امروز این چنین زرد و ترش
|
|
دست بر لب میزند کای شه خمش
|
وهم در وهم و خیال اندر خیال
|
|
شاه را تا خود چه آید از نکال
|
که دل شه با غم و پرهیز بود
|
|
زانک خوارمشاه بس خونریز بود
|
بس شهان آن طرف را کشته بود
|
|
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
|
این شه ترمد ازو در وهم بود
|
|
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
|
گفت زوتر بازگو تا حال چیست
|
|
این چنین آشوب و شور تو ز کیست
|
گفت من در ده شنیدم آنک شاه
|
|
زد منادی بر سر هر شاهراه
|
که کسی خواهم که تازد در سه روز
|
|
تا سمرقند و دهم او را کنوز
|
من شتابیدم بر تو بهر آن
|
|
تا بگویم که ندارم آن توان
|
این چنین چستی نیاید از چو من
|
|
باری این اومید را بر من متن
|
گفت شه لعنت برین زودیت باد
|
|
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
|
از برای این قدر خامریش
|
|
آتش افکندی درین مرج و حشیش
|
همچو این خامان با طبل و علم
|
|
که الاقانیم در فقر و عدم
|
لاف شیخی در جهان انداخته
|
|
خویشتن را بایزیدی ساخته
|
هم ز خود سالک شده واصل شده
|
|
محفلی واکرده در دعویکده
|
خانهی داماد پرآشوب و شر
|
|
قوم دختر را نبوده زین خبر
|
ولوله که کار نیمی راست شد
|
|
شرطهایی که ز سوی ماست شد
|
خانهها را روفتیم آراستیم
|
|
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
|
زان طرف آمد یکی پیغام نی
|
|
مرغی آمد این طرف زان بام نی
|
زین رسالات مزید اندر مزید
|
|
یک جوابی زان حوالیتان رسید
|
نی ولیکن یار ما زین آگهست
|
|
زانک از دل سوی دل لا بد رهست
|
پس از آن یاری که اومید شماست
|
|
از جواب نامه ره خالی چراست
|
صد نشانست از سرار و از جهار
|
|
لیک بس کن پرده زین در بر مدار
|
باز رو تا قصهی آن دلق گول
|
|
که بلا بر خویش آورد از فضول
|
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
|
|
بشنو از بندهی کمینه یک سخن
|
دلقک از ده بهر کاری آمدست
|
|
رای او گشت و پشیمانش شدست
|
ز آب و روغن کهنه را نو میکند
|
|
او به مسخرگی برونشو میکند
|
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
|
|
باید افشردن مرورا بیدریغ
|
پسته را یا جوز را تا نشکنی
|
|
نی نماید دل نی بدهد روغنی
|
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
|
|
در نگر در ارتعاش و رنگ او
|
گفت حق سیماهم فی وجههم
|
|
زانک غمازست سیما و منم
|
این معاین هست ضد آن خبر
|
|
که بشر به سرشته آمد این بشر
|
گفت دلقک با فغان و با خروش
|
|
صاحبا در خون این مسکین مکوش
|
بس گمان و وهم آید در ضمیر
|
|
کان نباشد حق و صادق ای امیر
|
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
|
|
نیست استم راست خاصه بر فقیر
|
شه نگیرد آنک میرنجاندش
|
|
از چه گیرد آنک میخنداندش
|
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
|
|
کاشف این مکر و این تزویر شد
|
گفت دلقک را سوی زندان برید
|
|
چاپلوس و زرق او را کم خرید
|
میزنیدش چون دهل اشکمتهی
|
|
تا دهلوار او دهدمان آگهی
|
تر و خشک و پر و تی باشد دهل
|
|
بانگ او آگه کند ما را ز کل
|
تا بگوید سر خود از اضطرار
|
|
آنچنان که گیرد این دلها قرار
|
چون طمانینست صدق و با فروغ
|
|
دل نیارامد به گفتار دروغ
|
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
|
|
خس نگردد در دهان هرگز نهان
|
تا درو باشد زبانی میزند
|
|
تا به دانش از دهان بیرون کند
|
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
|
|
چشم افتد در نم و بند و گشاد
|
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
|
|
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
|
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
|
|
روی حلم و مغفرت را کمخراش
|
تا بدین حد چیست تعجیل نقم
|
|
من نمیپرم به دست تو درم
|
آن ادب که باشد از بهر خدا
|
|
اندر آن مستعجلی نبود روا
|
وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی
|
|
میشتابد تا نگردد مرتضی
|
ترسد ار آید رضا خشمش رود
|
|
انتقام و ذوق آن فایت شود
|
شهوت کاذب شتابد در طعام
|
|
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
|
اشتها صادق بود تاخیر به
|
|
تا گواریده شود آن بیگره
|
تو پی دفع بلایم میزنی
|
|
تا ببینی رخنه را بندش کنی
|
تا از آن رخنه برون ناید بلا
|
|
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
|
چارهی دفع بلا نبود ستم
|
|
چاره احسان باشد و عفو و کرم
|
گفت الصدقه مرد للبلا
|
|
داو مرضاک به صدقه یا فتی
|
صدقه نبود سوختن درویش را
|
|
کور کردن چشم حلماندیش را
|
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
|
|
لیک چون خیری کنی در موضعش
|
موضع رخ شه نهی ویرانیست
|
|
موضع شه اسپ هم نادانیست
|
در شریعت هم عطا هم زجر هست
|
|
شاه را صدر و فرس را درگه است
|
عدل چه بود وضع اندر موضعش
|
|
ظلم چه بود وضع در ناموقعش
|
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
|
|
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
|
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
|
|
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
|
نفع و ضر هر یکی از موضعست
|
|
علم ازین رو واجبست و نافعست
|
ای بسا زجری که بر مسکین رود
|
|
در ثواب از نان و حلوا به بود
|
زانک حلوا بیاوان صفرا کند
|
|
سیلیش از خبث مستنقا کند
|
سیلیی در وقت بر مسکین بزن
|
|
که رهاند آنش از گردن زدن
|
زخم در معنی فتد از خوی بد
|
|
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
|
بزم و زندن هست هر بهرام را
|
|
بزم مخلص را و زندان خام را
|
شق باید ریش را مرهم کنی
|
|
چرک را در ریش مستحکم کنی
|
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
|
|
نیم سودی باشد و پنجه زیان
|
گفت دلقک من نمیگویم گذار
|
|
من همیگویم تحریی بیار
|
هین ره صبر و تانی در مبند
|
|
صبر کن اندیشه میکن روز چند
|
در تانی بر یقینی بر زنی
|
|
گوشمال من بایقانی کنی
|
در روش یمشی مکبا خود چرا
|
|
چون همیشاید شدن در استوا
|
مشورت کن با گروه صالحان
|
|
بر پیمبر امر شاورهم بدان
|
امرهم شوری برای این بود
|
|
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
|
این خردها چون مصابیح انورست
|
|
بیست مصباح از یک روشنترست
|
بوک مصباحی فتد اندر میان
|
|
مشتعل گشته ز نور آسمان
|
غیرت حق پردهای انگیختست
|
|
سفلی و علوی به هم آمیختست
|
گفت سیروا میطلب اندر جهان
|
|
بخت و روزی را همیکن امتحان
|
در مجالس میطلب اندر عقول
|
|
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
|
زانک میراث از رسول آنست و بس
|
|
که ببیند غیبها از پیش و پس
|
در بصرها میطلب هم آن بصر
|
|
که نتابد شرح آن این مختصر
|
بهر این کردست منع آن با شکوه
|
|
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
|
تا نگردد فوت این نوع التقا
|
|
کان نظر بختست و اکسیر بقا
|
در میان صالحان یک اصلحیست
|
|
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
|
کان دعا شد با اجابت مقترن
|
|
کفو او نبود کبار انس و جن
|
در مریاش آنک حلو و حامض است
|
|
حجت ایشان بر حق داحض است
|
که چو ما او را به خود افراشتیم
|
|
عذر و حجت از میان بر داشتیم
|
قبله را چون کرد دست حق عیان
|
|
پس تحری بعد ازین مردود دان
|
هین بگردان از تحری رو و سر
|
|
که پدید آمد معاد و مستقر
|
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
|
|
سخرهی هر قبلهی باطل شوی
|
چون شوی تمییزده را ناسپاس
|
|
بجهد از تو خطرت قبلهشناس
|
گر ازین انبار خواهی بر و بر
|
|
نیمساعت هم ز همدردان مبر
|
که در آن دم که ببری زین معین
|
|
مبتلی گردی تو با بس القرین
|