نک خیال آن فقیرم بیریا
|
|
عاجز آورد از بیا و از بیا
|
بانگ او تو نشنوی من بشنوم
|
|
زانک در اسرار همراز ویم
|
طالب گنجش مبین خود گنج اوست
|
|
دوست کی باشد به معنی غیر دوست
|
سجده خود را میکند هر لحظه او
|
|
سجده پیش آینهست از بهر رو
|
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز
|
|
بیخیالی زو نماندی هیچ چیز
|
هم خیالاتش هم او فانی شدی
|
|
دانش او محو نادانی شدی
|
دانشی دیگر ز نادانی ما
|
|
سر برآوردی عیان که انی انا
|
اسجدوا لادم ندا آمد همی
|
|
که آدمید و خویش بینیدش دمی
|
احولی از چشم ایشان دور کرد
|
|
تا زمین شد عین چرخ لاژورد
|
لا اله گفت و الا الله گفت
|
|
گشت لا الا الله و وحدت شکفت
|
آن حبیب و آن خلیل با رشد
|
|
وقت آن آمد که گوش ما کشد
|
سوی چشمه که دهان زینها بشو
|
|
آنچ پوشیدیم از خلقان مگو
|
ور بگویی خود نگردد آشکار
|
|
تو به قصد کشف گردی جرمدار
|
لیک من اینک بریشان میتنم
|
|
قایل این سامع این هم منم
|
صورت درویش و نقش گنج گو
|
|
رنج کیشاند این گروه از رنج گو
|
چشمهی راحت بریشان شد حرام
|
|
میخورند از زهر قاتل جامجام
|
خاکها پر کرده دامن میکشند
|
|
تا کنند این چشمهها را خشکبند
|
کی شود این چشمهی دریامدد
|
|
مکتنس زین مشت خاک نیک و بد
|
لیک گوید با شما من بستهام
|
|
بیشما من تا ابد پیوستهام
|
قوم معکوساند اندر مشتها
|
|
خاکخوار و آب را کرده رها
|
ضد طبع انبیا دارند خلق
|
|
اژدها را متکا دارند خلق
|
چشمبند ختم چون دانستهای
|
|
هیچ دانی از چه دیده بستهای
|
بر چه بگشادی بدل این دیدهها
|
|
یک به یک بس البدل دان آن ترا
|
لیک خورشید عنایت تافتهست
|
|
آیسان را از کرم در یافتهست
|
نرد بس نادر ز رحمت باخته
|
|
عین کفران را انابت ساخته
|
هم ازین بدبختی خلق آن جواد
|
|
منفجر کرده دو صد چشمهی وداد
|
غنچه را از خار سرمایه دهد
|
|
مهره را از مار پیرایه دهد
|
از سواد شب برون آرد نهار
|
|
وز کف معسر برویاند یسار
|
آرد سازد ریگ را بهر خلیل
|
|
کو با داود گردد هم رسیل
|
کوه با وحشت در آن ابر ظلم
|
|
بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم
|
خیز ای داود از خلقان نفیر
|
|
ترک آن کردی عوض از ما بگیر
|