پس خلیفه ساخت صاحبسینهای
|
|
تا بود شاهیش را آیینهای
|
بس صفای بیحدودش داد او
|
|
وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او
|
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
|
|
آن یکی آدم دگر ابلیس راه
|
در میان آن دو لشکرگاه زفت
|
|
چالش و پیکار آنچ رفت رفت
|
همچنان دور دوم هابیل شد
|
|
ضد نور پاک او قابیل شد
|
همچنان این دو علم از عدل و جور
|
|
تا به نمرود آمد اندر دور دور
|
ضد ابراهیم گشت و خصم او
|
|
وآن دو لشکر کینگزار و جنگجو
|
چون درازی جنگ آمد ناخوشش
|
|
فیصل آن هر دو آمد آتشش
|
پس حکم کرد آتشی را و نکر
|
|
تا شود حل مشکل آن دو نفر
|
دور دور و قرن قرن این دو فریق
|
|
تا به فرعون و به موسی شفیق
|
سالها اندر میانشان حرب بود
|
|
چون ز حد رفت و ملولی میفزود
|
آب دریا را حکم سازید حق
|
|
تا که ماند کی برد زین دو سبق
|
همچنان تا دور و طور مصطفی
|
|
با ابوجهل آن سپهدار جفا
|
هم نکر سازید از بهر ثمود
|
|
صیحهای که جانشان را در ربود
|
هم نکر سازید بهر قوم عاد
|
|
زود خیزی تیزرو یعنی که باد
|
هم نکر سازید بر قارون ز کین
|
|
در حلیمی این زمین پوشید کین
|
تا حلیمی زمین شد جمله قهر
|
|
برد قارون را و گنجش را به قعر
|
لقمهای را که ستون این تنست
|
|
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست
|
چونک حق قهری نهد در نان تو
|
|
چون خناق آن نان بگیرد در گلو
|
این لباسی که ز سرما شد مجیر
|
|
حق دهد او را مزاج زمهریر
|
تا شود بر تنت این جبهی شگرف
|
|
سرد همچون یخ گزنده همچو برف
|
تا گریزی از وشق هم از حریر
|
|
زو پناه آری به سوی زمهریر
|
تو دو قله نیستی یک قلهای
|
|
غافل از قصهی عذاب ظلهای
|
امر حق آمد به شهرستان و ده
|
|
خانه و دیوار را سایه مده
|
مانع باران مباش و آفتاب
|
|
تا بدان مرسل شدند امت شتاب
|
که بمردیم اغلب ای مهتر امان
|
|
باقیش از دفتر تفسیر خوان
|
چون عصا را مار کرد آن چستدست
|
|
گر ترا عقلیست آن نکته بس است
|
تو نظر داری ولیک امعانش نیست
|
|
چشمهی افسرده است و کرده ایست
|
زین همی گوید نگارندهی فکر
|
|
که بکن ای بنده امعان نظر
|
آن نمیخواهد که آهن کوب سرد
|
|
لیک ای پولاد بر داود گرد
|
تن بمردت سوی اسرافیل ران
|
|
دل فسردت رو به خورشید روان
|
در خیال از بس که گشتی مکتسی
|
|
نک بسوفسطایی بدظن رسی
|
او خود از لب خرد معزول بود
|
|
شد ز حس محروم و معزول از وجود
|
هین سخنخا نوبت لبخایی است
|
|
گر بگویی خلق را رسوایی است
|
چیست امعان چشمه را کردن روان
|
|
چون ز تن جان رست گویندش روان
|
آن حکیمی را که جان از بند تن
|
|
باز رست و شد روان اندر چمن
|
دو لقب را او برین هر دو نهاد
|
|
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد
|
در بیان آنک بر فرمان رود
|
|
گر گلی را خار خواهد آن شود
|