آن یکی بیچارهی مفلس ز درد
|
|
که ز بیچیزی هزاران زهر خورد
|
لابه کردی در نماز و در دعا
|
|
کای خداوند و نگهبان رعا
|
بی ز جهدی آفریدی مر مرا
|
|
بی فن من روزیم ده زین سرا
|
پنج گوهر دادیم در درج سر
|
|
پنج حس دیگری هم مستتر
|
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
|
|
من کلیلم از بیانش شرمرو
|
چونک در خلاقیم تنها توی
|
|
کار رزاقیم تو کن مستوی
|
سالها زو این دعا بسیار شد
|
|
عاقبت زاری او بر کار شد
|
همچو آن شخصی که روزی حلال
|
|
از خدا میخواست بیکسب و کلال
|
گاو آوردش سعادت عاقبت
|
|
عهد داود لدنی معدلت
|
این متیم نیز زاریها نمود
|
|
هم ز میدان اجابت گو ربود
|
گاه بدظن میشدی اندر دعا
|
|
از پی تاخیر پاداش و جزا
|
باز ارجاء خداوند کریم
|
|
در دلش بشار گشتی و زعیم
|
چون شدی نومید در جهد از کلال
|
|
از جناب حق شنیدی که تعال
|
خافضست و رافعست این کردگار
|
|
بی ازین دو بر نیاید هیچ کار
|
خفض ارضی بین و رفع آسمان
|
|
بی ازین دو نیست دورانش ای فلان
|
خفض و رفع این زمین نوعی دگر
|
|
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر
|
خفض و رفع روزگار با کرب
|
|
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
|
خفض و رفع این مزاج ممترج
|
|
گاه صحت گاه رنجوری مضج
|
همچنین دان جمله احوال جهان
|
|
قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان
|
این جهان با این دو پر اندر هواست
|
|
زین دو جانها موطن خوف و رجاست
|
تا جهان لرزان بود مانند برگ
|
|
در شمال و در سموم بعث و مرگ
|
تا خم یکرنگی عیسی ما
|
|
بشکند نرخ خم صدرنگ را
|
کان جهان همچون نمکسار آمدست
|
|
هر چه آنجا رفت بیتلوین شدست
|
خاک را بین خلق رنگارنگ را
|
|
میکند یک رنگ اندر گورها
|
این نمکسار جسوم ظاهرست
|
|
خود نمکسار معانی دیگرست
|
آن نمکسار معانی معنویست
|
|
از ازل آن تا ابد اندر نویست
|
این نوی را کهنگی ضدش بود
|
|
آن نوی بی ضد و بی ند و عدد
|
آنچنان که از صقل نور مصطفی
|
|
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
|
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
|
|
جملگی یکرنگ شد زان الپ الغ
|
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
|
|
شد یکی در نور آن خورشید راز
|
نه درازی ماند نه کوته نه پهن
|
|
گونه گونه سایه در خورشید رهن
|
لیک یکرنگی که اندر محشرست
|
|
بر بد و بر نیک کشف و ظاهرست
|
که معانی آن جهان صورت شود
|
|
نقشهامان در خور خصلت شود
|
گردد آنگه فکر نقش نامهها
|
|
این بطانه روی کار جامهها
|
این زمان سرها مثال گاو پیس
|
|
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
|
نوبت صدرنگیست و صددلی
|
|
عالم یک رنگ کی گردد جلی
|
نوبت زنگست رومی شد نهان
|
|
این شبست و آفتاب اندر رهان
|
نوبت گرگست و یوسف زیر چاه
|
|
نوبت قبطست و فرعونست شاه
|
تا ز رزق بیدریغ خیرهخند
|
|
این سگان را حصه باشد روز چند
|
در درون بیشه شیران منتظر
|
|
تا شود امر تعالوا منتشر
|
پس برون آیند آن شیران ز مرج
|
|
بیحجابی حق نماید دخل و خرج
|
جوهر انسان بگیرد بر و بحر
|
|
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر
|
روز نحر رستخیز سهمناک
|
|
ممنان را عید و گاوان را هلاک
|
جملهی مرغان آب آن روز نحر
|
|
همچو کشتیها روان بر روی بحر
|
تا که یهلک من هلک عن بینه
|
|
تا که ینجو من نجا واستیقنه
|
تا که بازان جانب سلطان روند
|
|
تا که زاغان سوی گورستان روند
|
که استخوان و اجزاء سرگین همچو نان
|
|
نقل زاغان آمدست اندر جهان
|
قند حکمت از کجا زاغ از کجا
|
|
کرم سرگین از کجا باغ از کجا
|
نیست لایق غزو نفس و مرد غر
|
|
نیست لایق عود و مشک و کون خر
|
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
|
|
کی دهد آنک جهاد اکبرست
|
جز بنادر در تن زن رستمی
|
|
گشته باشد خفیه همچون مریمی
|
آنچنان که در تن مردان زنان
|
|
خفیهاند و ماده از ضعف جنان
|
آن جهان صورت شود آن مادگی
|
|
هر که در مردی ندید آمادگی
|
روز عدل و عدل داد در خورست
|
|
کفش آن پا کلاه آن سرست
|
تا به مطلب در رسد هر طالبی
|
|
تا به غرب خود رود هر غاربی
|
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
|
|
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
|
هست دنیا قهرخانهی کردگار
|
|
قهر بین چون قهر کردی اختیار
|
استخوان و موی مقهوران نگر
|
|
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
|
پر و پای مرغ بین بر گرد دام
|
|
شرح قهر حق کننده بیکلام
|
مرد او بر جای خرپشته نشاند
|
|
وآنک کهنه گشت هم پشته نماند
|
هر کسی را جفت کرده عدل حق
|
|
پیل را با پیل و بق را جنس بق
|
مونس احمد به مجلس چار یار
|
|
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار
|
کعبهی جبریل و جانها سدرهای
|
|
قبلهی عبدالبطون شد سفرهای
|
قبلهی عارف بود نور وصال
|
|
قبلهی عقل مفلسف شد خیال
|
قبلهی زاهد بود یزدان بر
|
|
قبلهی مطمع بود همیان زر
|
قبلهی معنیوران صبر و درنگ
|
|
قبلهی صورتپرستان نقش سنگ
|
قبلهی باطننشینان ذوالمنن
|
|
قبلهی ظاهرپرستان روی زن
|
همچنین برمیشمر تازه و کهن
|
|
ور ملولی رو تو کار خویش کن
|
رزق ما در کاس زرین شد عقار
|
|
وآن سگان را آب تتماج و تغار
|
لایق آنک بدو خو دادهایم
|
|
در خور آن رزق بفرستادهایم
|
خوی آن را عاشق نان کردهایم
|
|
خوی این را مست جانان کردهایم
|
چون به خوی خود خوشی و خرمی
|
|
پس چه از درخورد خویت میرمی
|
مادگی خوش آمدت چادر بگیر
|
|
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
|
این سخن پایان ندارد وآن فقیر
|
|
گشته است از زخم درویشی عقیر
|