گفت صوفی قادرست آن مستعان | که کند سودای ما را بی زیان | |
آنک آتش را کند ورد و شجر | هم تواند کرد این را بیضرر | |
آنک گل آرد برون از عین خار | هم تواند کرد این دی را بهار | |
آنک زو هر سرو آزادی کند | قادرست ار غصه را شادی کند | |
آنک شد موجود از وی هر عدم | گر بدارد باقیش او را چه کم | |
آنک تن را جان دهد تا حی شود | گر نمیراند زیانش کی شود | |
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد | بنده را مقصود جان بیاجتهاد | |
دور دارد از ضعیفان در کمین | مکر نفس و فتنهی دیو لعین |