در مدح شاه طهماسب صفوی

چو گردد از نهیب لشگرش خیل عدو هازم دل گردون ز بانگ القتال و الامان لرزد
اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش پر مرغان طوبی آشیان از بیم آن لرزد
رود رنگ از رخ اعدا چه تیغ خون چکان او ز باد حمله‌اش مانند شاخ ارغوان لرزد
هژبریهای آن شیر ژیان در بیشه مردی گر آید در بیان دل در بر ببر بیان لرزد
ز باد تیغ تیز او دل اعدا شود لرزان چنان کز تیزی باد خزان برگ رزان لرزد
گه تقریر و تحریر فصول دفتر مهرش زبان کلک در بند آید و کلک زبان لرزد
اگر فغفور چین آید به قصد آستین بوسش ز چین ابروی دربان او بر آستان لرزد
به دورش دزد گرد کاروان گردد به چاوشی به عهدش گرگ را بر میش دل بیش از شبان لرزد
نهنگ سرکش کشتی شکن در روزگار او به دریا بر سر کشتی به شکل بادبان لرزد
ز بیم آن که ننشیند خلاف رای او نقشی به طاس چرخ دایم کعبتین فرقدان لرزد
دبیرش چون کند آغاز کار از خامه قط کردن دبیران جهان را بند بند استخوان لرزد
الا ای خسرو روی زمین که اسباب حفظ تو اگر نبود زمین با هفت گردون جاودان لرزد
تو ای آن تخت شوکت را مکین کز صولتت هرگه بجنبد لنگر تمکین مکان و لامکان لرزد
گر افتد ماهی رمحت به بحر آسمان شاید که در دست سماک رامح از سهمش سنان لرزد
به میدان خنک سیمین تنک زرین رنگ چون رانی ز هیبت چون جرس دل در بر روئین تنان لرزد
تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر کسی را که این چنین گیرد تب لرز آن چنان لرزد
سلیمان مسندا مپسند کز لنگر گسل بادی دلی با لنگر سنگین‌تر از کوه گران لرزد
وز آثار هوای یار و فقر و آتشین طبعی خصوصا در زمان چون تو شاهی هر زمان لرزد
به این فقر و فنا هرگاه گوید محتشم خود را میان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد
چو طفلی کز ادیب خویشتن دایم بود لرزان گه از کین جان گاهی ز بیداد زمان لرزد