ز آهم بر عذار نازکش زلف آن چنان لرزد
|
|
که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد
|
دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آری
|
|
رسن باز افتد از سررشته هرگه ریسمان لرزد
|
به صورتخانهی چین گر قد و عارض عیان سازی
|
|
مصور را ورق در دست و کلک اندر بنان لرزد
|
خرامان چو شوی گردد تنت سر تا قدم لرزان
|
|
به سان گلبنی کز نازکی گلها بر آن لرزد
|
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو
|
|
مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد
|
ز دهشت آن چنانم کز برای شرح درد دل
|
|
چو گیرم دامن آن گل مرا دست و زبان لرزد
|
نویسم در بیان معجز لعلش اگر حرفی
|
|
ز عجز اندر بنانم خامه معجز بیان لرزد
|
ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن کاکل
|
|
چه مرغی کز نسیم صبح دم بر آشیان لرزد
|
چو گردم مایل لعلش دلم از زهر چشم او
|
|
شود لرزان چو دزدی چو دزدی کز نهیب پاسبان لرزد
|
چو نالم با جرس دور از مه محملنشین خود
|
|
ز افغان جهان گیرم دل صد کاروان لرزد
|
به قصد خون مظلومان چو بندد بر میان خنجر
|
|
دلم چون برگ بید از بحر آن نازک میان لرزد
|
رساند ترک چوگان باز من چون صولجان برگو
|
|
دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد
|
که تاب آرد به جز من پیش تیر آن کمان ابرو
|
|
که پی در پی ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد
|
چنان خونریز و بیباکست چشم او که هر ساعت
|
|
ز تاب نیش مژگانش مرا رگهای جان لرزد
|
نیندیشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم
|
|
که رمح موشکاف اندر کف شاه جهان لرزد
|
جهان دارای دارافر فریدون ملک ملک آرا
|
|
که وقت دقت عدلش دل نوشیروان لرزد
|
شه گیتی ستان طهماسب خان کز بیم رزم او
|
|
تن پیل دمان کاهد دل شیر ژیان لرزد
|
گرانقدری که ذاتش با وجود آن سبک روحی
|
|
به هیبت گر نهد پا بر زمین هفت آسمان لرزد
|
جهانگیری که چون گردد تزلزل در زمین افکن
|
|
زمین لنگر گسل گردیده تا آخر زمان لرزد
|
چو تیرش پر گشاید وحشت اندر وحش و طیر افتد
|
|
چو تیغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد
|
چو گردد از نهیب لشگرش خیل عدو هازم
|
|
دل گردون ز بانگ القتال و الامان لرزد
|
اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش
|
|
پر مرغان طوبی آشیان از بیم آن لرزد
|
رود رنگ از رخ اعدا چه تیغ خون چکان او
|
|
ز باد حملهاش مانند شاخ ارغوان لرزد
|
هژبریهای آن شیر ژیان در بیشه مردی
|
|
گر آید در بیان دل در بر ببر بیان لرزد
|
ز باد تیغ تیز او دل اعدا شود لرزان
|
|
چنان کز تیزی باد خزان برگ رزان لرزد
|
گه تقریر و تحریر فصول دفتر مهرش
|
|
زبان کلک در بند آید و کلک زبان لرزد
|
اگر فغفور چین آید به قصد آستین بوسش
|
|
ز چین ابروی دربان او بر آستان لرزد
|
به دورش دزد گرد کاروان گردد به چاوشی
|
|
به عهدش گرگ را بر میش دل بیش از شبان لرزد
|
نهنگ سرکش کشتی شکن در روزگار او
|
|
به دریا بر سر کشتی به شکل بادبان لرزد
|
ز بیم آن که ننشیند خلاف رای او نقشی
|
|
به طاس چرخ دایم کعبتین فرقدان لرزد
|
دبیرش چون کند آغاز کار از خامه قط کردن
|
|
دبیران جهان را بند بند استخوان لرزد
|
الا ای خسرو روی زمین که اسباب حفظ تو
|
|
اگر نبود زمین با هفت گردون جاودان لرزد
|
تو ای آن تخت شوکت را مکین کز صولتت هرگه
|
|
بجنبد لنگر تمکین مکان و لامکان لرزد
|
گر افتد ماهی رمحت به بحر آسمان شاید
|
|
که در دست سماک رامح از سهمش سنان لرزد
|
به میدان خنک سیمین تنک زرین رنگ چون رانی
|
|
ز هیبت چون جرس دل در بر روئین تنان لرزد
|
تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر
|
|
کسی را که این چنین گیرد تب لرز آن چنان لرزد
|
سلیمان مسندا مپسند کز لنگر گسل بادی
|
|
دلی با لنگر سنگینتر از کوه گران لرزد
|
وز آثار هوای یار و فقر و آتشین طبعی
|
|
خصوصا در زمان چون تو شاهی هر زمان لرزد
|
به این فقر و فنا هرگاه گوید محتشم خود را
|
|
میان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد
|
چو طفلی کز ادیب خویشتن دایم بود لرزان
|
|
گه از کین جان گاهی ز بیداد زمان لرزد
|
ور از فرض محالش همچو طفلان بهر آسایش
|
|
بخوابانند در گهواره امن و امان لرزد
|
ردیف افتاد پس دور از قوا فیختم کن ای دل
|
|
سخن را بر دعا تا کی بوان گفتن فلان لرزد
|
ز تحریک طبیعت تا درین مهد گران جنبش
|
|
تن سیماب کافتاده است دور از بطن کان لرزد
|
تن دشمن که اکنون میطپد بر روی خاک از تو
|
|
بزیر خاک نیز از صولتت سیماب سان لرزد
|