در مدح شاه طهماسب صفوی

ز آهم بر عذار نازکش زلف آن چنان لرزد که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد
دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آری رسن باز افتد از سررشته هرگه ریسمان لرزد
به صورتخانه‌ی چین گر قد و عارض عیان سازی مصور را ورق در دست و کلک اندر بنان لرزد
خرامان چو شوی گردد تنت سر تا قدم لرزان به سان گلبنی کز نازکی گلها بر آن لرزد
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد
ز دهشت آن چنانم کز برای شرح درد دل چو گیرم دامن آن گل مرا دست و زبان لرزد
نویسم در بیان معجز لعلش اگر حرفی ز عجز اندر بنانم خامه معجز بیان لرزد
ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن کاکل چه مرغی کز نسیم صبح دم بر آشیان لرزد
چو گردم مایل لعلش دلم از زهر چشم او شود لرزان چو دزدی چو دزدی کز نهیب پاسبان لرزد
چو نالم با جرس دور از مه محمل‌نشین خود ز افغان جهان گیرم دل صد کاروان لرزد
به قصد خون مظلومان چو بندد بر میان خنجر دلم چون برگ بید از بحر آن نازک میان لرزد
رساند ترک چوگان باز من چون صولجان برگو دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد
که تاب آرد به جز من پیش تیر آن کمان ابرو که پی در پی ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد
چنان خونریز و بی‌باکست چشم او که هر ساعت ز تاب نیش مژگانش مرا رگهای جان لرزد
نیندیشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم که رمح موشکاف اندر کف شاه جهان لرزد
جهان دارای دارافر فریدون ملک ملک آرا که وقت دقت عدلش دل نوشیروان لرزد
شه گیتی ستان طهماسب خان کز بیم رزم او تن پیل دمان کاهد دل شیر ژیان لرزد
گران‌قدری که ذاتش با وجود آن سبک روحی به هیبت گر نهد پا بر زمین هفت آسمان لرزد
جهانگیری که چون گردد تزلزل در زمین افکن زمین لنگر گسل گردیده تا آخر زمان لرزد
چو تیرش پر گشاید وحشت اندر وحش و طیر افتد چو تیغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد