من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم
|
|
به مدح یکه سوار قلم رو آدم
|
من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان
|
|
ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم
|
من و رساندن صیت ثنا ز غرفهی ماه
|
|
به آفتاب فلک چاکر فرشتهی حشم
|
ولی خالق اکبر علی عالی قدر
|
|
که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم
|
علیم علم لدنی کزو ورای نبی
|
|
همین یگانه خداوند اعلم است علم
|
امین گنج الهی که راز خلوت غیب
|
|
تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم
|
محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز
|
|
نداده دست بهم هست پیش او ملهم
|
شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس
|
|
دهند دست معیشت به هم رمض و اصم
|
و گر اراده کند فصل را مبه این نوع
|
|
کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم
|
دل حقیر نوازش که جلوهگاه خداست
|
|
چو کعبهایست که از عرش اعظم است اعظم
|
ز فرش چون ننهد پا به عرش بتشکنی
|
|
که بختش از بردوش نبی دهد سلم
|
به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد
|
|
زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم
|
به جنب چشمهی فیضش سر تفاخر خویش
|
|
به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم
|
چه او که دیده امینی که در حریم وصال
|
|
میان سر خدا و نبی بود محرم
|
پس از رسول به از وی گلی نداد برون
|
|
قدیم گلبن گل بار بوستان قدم
|
در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد
|
|
ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم
|
قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا
|
|
ز فتنه زائی افعال زاده ملجم
|
دو در یک صدفش را نمونه بودندی
|
|
به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام
|
به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش
|
|
ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم
|
ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا
|
|
به بلبلان گلستان منقبت چه نعم
|
علیالخصوص به سر خیل منقبت گویان
|
|
که ریختی در جنت بها ز نوک قلم
|
فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح
|
|
که بود روضهی آمل ازو ریاض ارم
|
به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع
|
|
چو داد سلسلهی هفت بند دست بهم
|
اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی
|
|
برای او صلهها شد ز کلک غیب رقم
|
به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم
|
|
به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم
|
به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن
|
|
که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم
|
ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی
|
|
شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم
|
در انتظار نشستم به ساحل امید
|
|
که موج کی زند از بحر من محیط کرم
|
کی از ریاض امل سر برآورد نخلی
|
|
کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم
|
رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت
|
|
برات جایزه شاه عرب به شاه عجم
|
سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد
|
|
به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم
|
مجاهدی که ز تهدید او بدیدهی کشند
|
|
غبار راه عباد صمد عبید صنم
|
شهی که خادم شرعند در عساکر او
|
|
ز مهتران امم تا به کهتران خدم
|
ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد
|
|
چو لاله در گذر باد جام در کف جم
|
ز بیم شحنهی ناموس او عیان نشود
|
|
ز سادگی نرسد تا بس که روی درم
|
ز دست از شفق آتش بساز خود زهره
|
|
که داده زان عملش اجتناب شاه قسم
|
سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض
|
|
ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم
|
دل و کفش گه ایثار در موافقتاند
|
|
دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم
|
سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر
|
|
ز آتش حسد آید به جوش خون به قم
|
مه سر علم او کند چو پنجه دراز
|
|
به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم
|
عمود خاره شکن گر کند بلند شود
|
|
ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم
|
خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل
|
|
شود ستون سپر و دست و بازوی رستم
|
مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند
|
|
دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم
|
به خیمهگاه سپاهش زمین کند پیدا
|
|
لکاشف از کشش بیحد طناب خیم
|
سگ درش نبود گر به مردمی مامور
|
|
به زهر چشم کند آب زهره ضیغم
|
فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم
|
|
رود گزندگی از طبع افعی ارقم
|
ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر
|
|
ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم
|
فلک به باطن و ظاهر نمیتواند یافت
|
|
دو شهسوار چنین در قصیده عالم
|
جهان به معنی و صورت نمیتواند جست
|
|
دو شاه بیت چنین در قصیدهی عالم
|
عجبتر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص
|
|
بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم
|
فلک سوال کنانست ازین تواضع و نیست
|
|
جز این مقاله جواب شه ستاره حشم
|
بدر که شاه ولایت بود چرا نزند
|
|
پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم
|
مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا
|
|
به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم
|
کزو به روضهی رضوان رسم چه مرده به جان
|
|
وزین بلجهی احسان رسم چه تشنه بیم
|
یگانه پادشها یک گداست در عهدت
|
|
که رفع پستی خود کرده از علو همم
|
ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز
|
|
به سجدهی ملکان پشت خود برای شکم
|
برون نرفته برای طمع ز کشور شاه
|
|
اگر به ملک خودش خوانده فیالمثل حاتم
|
کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه
|
|
که روبراه نیاز آر یا به راه عدم
|
همان به حالت خویش است و بینیازی را
|
|
شعار و شیوهی خود کرده از جمیع شیم
|
هان به وقت همت مدد نمیطلبد
|
|
ز اقویای جهان در میان لشگر غم
|
اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا
|
|
که جز ز پادشه خود شود رهین کرم
|
چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی
|
|
ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم
|
قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو
|
|
فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم
|
چو محتشم شده نامش اگر مسمی را
|
|
به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم
|
همیشه تا ز پی بردن متاع بقا
|
|
کند فنا بره دست برد پا محکم
|
برای پاس بقای تو از کمند دعا
|
|
دو دست او به قفا بسته باد مستحکم
|