گفت صوفی در قصاص یک قفا
|
|
سر نشاید باد دادن از عمی
|
خرقهی تسلیم اندر گردنم
|
|
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
|
دید صوفی خصم خود را سخت زار
|
|
گفت اگر مشتش زنم من خصموار
|
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
|
|
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
|
خیمه ویرانست و بشکسته وتد
|
|
او بهانه میجود تا در فتد
|
بهر این مرده دریغ آید دریغ
|
|
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
|
چون نمیتوانست کف بر خصم زد
|
|
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
|
که ترازوی حق است و کیلهاش
|
|
مخلص است از مکر دیو و حیلهاش
|
هست او مقراض احقاد و جدال
|
|
قاطع جن دو خصم و قیل و قال
|
دیو در شیشه کند افسون او
|
|
فتنهها ساکن کند قانون او
|
چون ترازو دید خصم پر طمع
|
|
سرکشی بگذارد و گردد تبع
|
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
|
|
از قسم راضی نگردد آگهیش
|
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
|
|
قطرهای از بحر عدل رستخیز
|
قطره گرچه خرد و کوتهپا بود
|
|
لطف آب بحر ازو پیدا بود
|
از غبار ار پاک داری کله را
|
|
تو ز یک قطره ببینی دجله را
|
جزوها بر حال کلها شاهدست
|
|
تا شفق غماز خورشید آمدست
|
آن قسم بر جسم احمد راند حق
|
|
آنچ فرمودست کلا والشفق
|
مور بر دانه چرا لرزان بدی
|
|
گر از آن یک دانه خرمندان بدی
|
بر سر حرف آ که صوفی بیدلست
|
|
در مکافات جفا مستعجلست
|
ای تو کرده ظلمها چون خوشدلی
|
|
از تقاضای مکافی غافلی
|
یا فراموشت شدست از کردههات
|
|
که فرو آویخت غفلت پردههات
|
گر نه خصمیهاستی اندر قفات
|
|
جرم گردون رشک بردی بر صفات
|
لیک محبوسی برای آن حقوق
|
|
اندک اندک عذر میخواه از عقوق
|
تا به یکبارت نگیرد محتسب
|
|
آب خود روشن کن اکنون با محب
|
رفت صوفی سوی آن سیلیزنش
|
|
دست زد چون مدعی در دامنش
|
اندر آوردش بر قاضی کشان
|
|
کین خر ادبار را بر خر نشان
|
یا به زخم دره او را ده جزا
|
|
آنچنان که رای تو بیند سزا
|
کانک از زجر تو میرد در دمار
|
|
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
|
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
|
|
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
|
نایب حقست و سایهی عدل حق
|
|
آینهی هر مستحق و مستحق
|
کو ادب از بهر مظلومی کند
|
|
نه برای عرض و خشم و دخل خود
|
چون برای حق و روز آجلهست
|
|
گر خطایی شد دیت بر عاقلهست
|
آنک بهر خود زند او ضامنست
|
|
وآنک بهر حق زند او آمنست
|
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
|
|
آن پدر را خونبها باید شمرد
|
زانک او را بهر کار خویش زد
|
|
خدمت او هست واجب بر ولد
|
چون معلم زد صبی را شد تلف
|
|
بر معلم نیست چیزی لا تخف
|
کان معلم نایب افتاد و امین
|
|
هر امین را هست حکمش همچنین
|
نیست واجب خدمت استا برو
|
|
پس نبود استا به زجرش کارجو
|
ور پدر زد او برای خود زدست
|
|
لاجرم از خونبها دادن نرست
|
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
|
|
بیخودی شو فانیی درویشوار
|
چون شدی بیخود هر آنچ تو کنی
|
|
ما رمیت اذ رمیتی آمنی
|
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
|
|
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
|
هر دکانی راست سودایی دگر
|
|
مثنوی دکان فقرست ای پسر
|
در دکان کفشگر چرمست خوب
|
|
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
|
پیش بزازان قز و ادکن بود
|
|
بهر گز باشد اگر آهن بود
|
مثنوی ما دکان وحدتست
|
|
غیر واحد هرچه بینی آن بتست
|
بت ستودن بهر دام عامه را
|
|
همچنان دان کالغرانیق العلی
|
خواندش در سورهی والنجم زود
|
|
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
|
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
|
|
هم سری بود آنک سر بر در زدند
|
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور
|
|
با سلیمان باش و دیوان را مشور
|
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
|
|
وان ستمکار ضعیف زار زار
|
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
|
|
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
|
کو زننده کو محل انتقام
|
|
این خیالی گشته است اندر سقام
|
شرع بهر زندگان و اغنیاست
|
|
شرع بر اصحاب گورستان کجاست
|
آن گروهی کز فقیری بیسرند
|
|
صد جهت زان مردگان فانیتراند
|
مرده از یک روست فانی در گزند
|
|
صوفیان از صد جهت فانی شدند
|
مرگ یک قتلست و این سیصد هزار
|
|
هر یکی را خونبهایی بیشمار
|
گرچه کشت این قوم را حق بارها
|
|
ریخت بهر خونبها انبارها
|
همچو جرجیساند هر یک در سرار
|
|
کشته گشته زنده گشته شصت بار
|
کشته از ذوق سنان دادگر
|
|
میبسوزد که بزن زخمی دگر
|
والله از عشق وجود جانپرست
|
|
کشته بر قتل دوم عاشقترست
|
گفت قاضی من قضادار حیم
|
|
حاکم اصحاب گورستان کیم
|
این به صورت گر نه در گورست پست
|
|
گورها در دودمانش آمدست
|
بس بدیدی مرده اندر گور تو
|
|
گور را در مرده بین ای کور تو
|
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
|
|
عاقلان از گور کی خواهند داد
|
گرد خشم و کینهی مرده مگرد
|
|
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
|
شکر کن که زندهای بر تو نزد
|
|
کانک زنده رد کند حق کرد رد
|
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
|
|
که به حق زندهست آن پاکیزهپوست
|
حق بکشت او را و در پاچهش دمید
|
|
زود قصابانه پوست از وی کشید
|
نفخ در وی باقی آمد تا مب
|
|
نفخ حق نبود چو نفخهی آن قصاب
|
فرق بسیارست بین النفختین
|
|
این همه زینست و آن سر جمله شین
|
این حیات از وی برید و شد مضر
|
|
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
|
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
|
|
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
|
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
|
|
نقش هیزم را کسی بر خر نهد
|
بر نشست او نه پشت خر سزد
|
|
پشت تابوتیش اولیتر سزد
|
ظلم چه بود وضع غیر موضعش
|
|
هین مکن در غیر موضع ضایعش
|
گفت صوفی پس روا داری که او
|
|
سیلیم زد بیقصاص و بیتسو
|
این روا باشد که خر خرسی قلاش
|
|
صوفیان را صفع اندازد بلاش
|
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
|
|
گفت دارم در جهان من شش درم
|
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
|
|
آن سه دیگر را به او ده بیسخن
|
زار و رنجورست و درویش و ضعیف
|
|
سه درم در بایدش تره و رغیف
|
بر قفای قاضی افتادش نظر
|
|
از قفای صوفی آن بد خوبتر
|
راست میکرد از پی سیلیش دست
|
|
که قصاص سیلیم ارزان شدست
|
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
|
|
سیلیی آورد قاضی را فراز
|
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
|
|
من شوم آزاد بی خرخاش و وصم
|