آن یکی رنجور شد سوی طبیب
|
|
گفت نبضم را فرو بین ای لبیب
|
که ز نبض آگه شوی بر حال دل
|
|
که رگ دستست با دل متصل
|
چونک دل غیبست خواهی زو مثال
|
|
زو بجو که با دلستش اتصال
|
باد پنهانست از چشم ای امین
|
|
در غبار و جنبش برگش ببین
|
کز یمینست او وزان یا از شمال
|
|
جنبش برگت بگوید وصف حال
|
مستی دل را نمیدانی که کو
|
|
وصف او از نرگس مخمور جو
|
چون ز ذات حق بعیدی وصف ذات
|
|
باز دانی از رسول و معجزات
|
معجزاتی و کراماتی خفی
|
|
بر زند بر دل ز پیران صفی
|
که درونشان صد قیامت نقد هست
|
|
کمترین آنک شود همسایه مست
|
پس جلیس الله گشت آن نیکبخت
|
|
کو به پهلوی سعیدی برد رخت
|
معجزه کان بر جمادی زد اثر
|
|
یا عصا با بحر یا شقالقمر
|
گر ترا بر جان زند بیواسطه
|
|
متصل گردد به پنهان رابطه
|
بر جمادات آن اثرها عاریهست
|
|
از پی روح خوش متواریهست
|
تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر
|
|
حبذا نان بیهیولای خمیر
|
حبذا خوان مسیحی بیکمی
|
|
حبذا بیباغ میوهی مریمی
|
بر زند از جان کامل معجزات
|
|
بر ضمیر جان طالب چون حیات
|
معجزه بحرست و ناقص مرغ خاک
|
|
مرغ آبی در وی آمن از هلاک
|
عجزبخش جان هر نامحرمی
|
|
لیک قدرتبخش جان همدمی
|
چون نیابی این سعادت در ضمیر
|
|
پس ز ظاهر هر دم استدلال گیر
|
که اثرها بر مشاعر ظاهرست
|
|
وین اثرها از مثر مخبرست
|
هست پنهان معنی هر داروی
|
|
همچو سحر و صنعت هر جادوی
|
چون نظر در فعل و آثارش کنی
|
|
گرچه پنهانست اظهارش کنی
|
قوتی کان اندرونش مضمرست
|
|
چون به فعل آید عیان و مظهرست
|
چون به آثار این همه پیدا شدت
|
|
چون نشد پیدا ز تاثیر ایزدت
|
نه سببها و اثرها مغز و پوست
|
|
چون بجویی جملگی آثار اوست
|
دوست گیری چیزها را از اثر
|
|
پس چرا ز آثاربخشی بیخبر
|
از خیالی دوست گیری خلق را
|
|
چون نگیری شاه غرب و شرق را
|
این سخن پایان ندارد ای قباد
|
|
حرص ما را اندرین پایان مباد
|