در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه

از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب می‌برد خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب