در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه

دی کرد آفتاب پرستی سال و گفت وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت چون مهره‌ای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم دائم کشد به رشته‌ی زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشگ معذرت بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب