در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است در دوده‌ی سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحه‌ی فلک می‌بندد از اشعه‌ی خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب