آن چنان گرم او به بازی در فتاد
|
|
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
|
شد شب و بازی او شد بیمدد
|
|
رو ندارد کو سوی خانه رود
|
نی شنیدی انما الدنیا لعب
|
|
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
|
پیش از آنک شب شود جامه بجو
|
|
روز را ضایع مکن در گفت و گو
|
من به صحرا خلوتی بگزیدهام
|
|
خلق را من دزد جامه دیدهام
|
نیم عمر از آرزوی دلستان
|
|
نیم عمر از غصههای دشمنان
|
جبه را برد آن کله را این ببرد
|
|
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
|
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
|
|
خل هذا اللعب به سبک لاتعد
|
هین سوار توبه شود در دزد رس
|
|
جامهها از دزد بستان باز پس
|
مرکب توبه عجاب مرکبست
|
|
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
|
لیک مرکب را نگه میدار از آن
|
|
کو بدزدید آن قبایت را نهان
|
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
|
|
پاس دار این مرکبت را دم به دم
|