دار کی ماند به دزدی لیک آن
|
|
هست تصویر خدای غیبدان
|
در دل شحنه چو حق الهام داد
|
|
که چنین صورت بساز از بهر داد
|
تا تو عالم باشی و عادل قضا
|
|
نامناسب چون دهد داد و سزا
|
چونک حاکم این کند اندر گزین
|
|
چون کند حکم احکم این حاکمین
|
چون بکاری جو نروید غیر جو
|
|
قرض تو کردی ز که خواهد گرو
|
جرم خود را بر کسی دیگر منه
|
|
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
|
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
|
|
با جزا و عدل حق کن آشتی
|
رنج را باشد سبب بد کردنی
|
|
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
|
آن نظر در بخت چشم احوال کند
|
|
کلب را کهدانی و کاهل کند
|
متهم کن نفس خود را ای فتی
|
|
متهم کم کن جزای عدل را
|
توبه کن مردانه سر آور به ره
|
|
که فمن یعمل بمثقال یره
|
در فسون نفس کم شو غرهای
|
|
که آفتاب حق نپوشد ذرهای
|
هست این ذرات جسمی ای مفید
|
|
پیش این خورشید جسمانی پدید
|
هست ذرات خواطر و افتکار
|
|
پیش خورشید حقایق آشکار
|