پس بگفتند آن امیران کین فنیست
|
|
از عنایتهاش کار جهد نیست
|
قسمت حقست مه را روی نغز
|
|
دادهی بختست گل را بوی نغز
|
گفت سلطان بلک آنچ از نفس زاد
|
|
ریع تقصیرست و دخل اجتهاد
|
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
|
|
ربنا انا ظلمنا نفسنا
|
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
|
|
چون قضا این بود حزم ما چه سود
|
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
|
|
تو شکستی جام و ما را میزنی
|
بل قضا حقست و جهد بنده حق
|
|
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
|
در تردد ماندهایم اندر دو کار
|
|
این تردد کی بود بیاختیار
|
این کنم یا آن کنم او کی گود
|
|
که دو دست و پای او بسته بود
|
هیچ باشد این تردد بر سرم
|
|
که روم در بحر یا بالا پرم
|
این تردد هست که موصل روم
|
|
یا برای سحر تا بابل روم
|
پس تردد را بباید قدرتی
|
|
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
|
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
|
|
جرم خود را چون نهی بر دیگران
|
خون کند زید و قصاص او به عمر
|
|
می خورد عمرو و بر احمد حد خمر
|
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
|
|
جنبش از خود بین و از سایه مبین
|
که نخواهد شد غلط پاداش میر
|
|
خصم را میداند آن میر بصیر
|
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
|
|
مزد روز تو نیامد شب به غیر
|
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت
|
|
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت
|
فعل تو که زاید از جان و تنت
|
|
همچو فرزندت بگیرد دامنت
|
فعل را در غیب صورت میکنند
|
|
فعل دزدی را نه داری میزنند
|
دار کی ماند به دزدی لیک آن
|
|
هست تصویر خدای غیبدان
|
در دل شحنه چو حق الهام داد
|
|
که چنین صورت بساز از بهر داد
|
تا تو عالم باشی و عادل قضا
|
|
نامناسب چون دهد داد و سزا
|
چونک حاکم این کند اندر گزین
|
|
چون کند حکم احکم این حاکمین
|
چون بکاری جو نروید غیر جو
|
|
قرض تو کردی ز که خواهد گرو
|
جرم خود را بر کسی دیگر منه
|
|
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
|
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
|
|
با جزا و عدل حق کن آشتی
|
رنج را باشد سبب بد کردنی
|
|
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
|
آن نظر در بخت چشم احوال کند
|
|
کلب را کهدانی و کاهل کند
|
متهم کن نفس خود را ای فتی
|
|
متهم کم کن جزای عدل را
|
توبه کن مردانه سر آور به ره
|
|
که فمن یعمل بمثقال یره
|
در فسون نفس کم شو غرهای
|
|
که آفتاب حق نپوشد ذرهای
|
هست این ذرات جسمی ای مفید
|
|
پیش این خورشید جسمانی پدید
|
هست ذرات خواطر و افتکار
|
|
پیش خورشید حقایق آشکار
|