شرفهای بشنید در شب معتمد
|
|
برگرفت آتشزنه که آتش زند
|
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
|
|
چون گرفت آن سوخته میکرد پست
|
مینهاد آنجا سر انگشت را
|
|
تا شود استارهی آتش فنا
|
خواجه میپنداشت کز خود میمرد
|
|
این نمیدید او که دزدش میکشد
|
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
|
|
میمرد استاره از تریش زود
|
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
|
|
میندید آتشکشی را پیش خویش
|
این چنین آتشکشی اندر دلش
|
|
دیدهی کافر نبیند از عمش
|
چون نمیداند دل دانندهای
|
|
هست با گردنده گردانندهای
|
چون نمیگویی که روز و شب به خود
|
|
بیخداوندی کی آید کی رود
|
گرد معقولات میگردی ببین
|
|
این چنین بیعقلی خود ای مهین
|
خانه با بنا بود معقولتر
|
|
یا که بیبنا بگو ای کمهنر
|
خط با کاتب بود معقولتر
|
|
یا که بیکاتب بیندیش ای پسر
|
جیم گوش و عین چشم و میم فم
|
|
چون بود بیکاتبی ای متهم
|
شمع روشن بیز گیرانندهای
|
|
یا بگیرانندهی دانندهای
|
صنعت خوب از کف شل ضریر
|
|
باشد اولی یا بگیرایی بصیر
|
پس چو دانستی که قهرت میکند
|
|
بر سرت دبوس محنت میزند
|
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
|
|
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
|
همچو اسپاه مغل بر آسمان
|
|
تیر میانداز دفع نزع جان
|
یا گریز از وی اگر توانی برو
|
|
چون روی چون در کف اویی گرو
|
در عدم بودی نرستی از کفش
|
|
از کف او چون رهی ای دستخوش
|
آرزو جستن بود بگریختن
|
|
پیش عدلش خون تقوی ریختن
|
این جهان دامست و دانهآرزو
|
|
در گریز از دامها روی آر زو
|
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
|
|
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
|
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
|
|
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
|
آرزو بگذار تا رحم آیدش
|
|
آزمودی که چنین میبایدش
|
چون نتانی جست پس خدمت کنش
|
|
تا روی از حبس او در گلشنش
|
دم به دم چون تو مراقب میشوی
|
|
داد میبینی و داور ای غوی
|
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
|
|
کار خود را کی گذارد آفتاب
|