این سخن پایان ندارد بازگرد
|
|
سوی شاه و هممزاج بازگرد
|
باز رو در کان چو زر دهدهی
|
|
تا رهد دستان تو از دهدهی
|
صورتی را چون بدل ره میدهند
|
|
از ندامت آخرش ده میدهند
|
توبه میآرند هم پروانهوار
|
|
باز نسیان میکشدشان سوی کار
|
همچو پروانه ز دور آن نار را
|
|
نور دید و بست آن سو بار را
|
چون بیامد سوخت پرش را گریخت
|
|
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت
|
بار دیگر بر گمان طمع سود
|
|
خویش زد بر آتش آن شمع زود
|
بار دیگر سوخت هم واپس بجست
|
|
باز کردش حرص دل ناسی و مست
|
آن زمان کز سوختن وا میجهد
|
|
همچو هندو شمع را ده میدهد
|
که ای رخت تابان چون ماه شبفروز
|
|
وی به صحبت کاذب و مغرورسوز
|
باز از یادش رود توبه و انین
|
|
کاوهن الرحمن کید الکاذبین
|