واعظی را گفت روزی سایلی
|
|
کای تو منبر را سنیتر قایلی
|
یک سالستم بگو ای ذو لباب
|
|
اندرین مجلس سالم را جواب
|
بر سر بارو یکی مرغی نشست
|
|
از سر و از دم کدامینش بهست
|
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
|
|
روی او از دم او میدان که به
|
ور سوی شهرست دم رویش به ده
|
|
خاک آن دم باش و از رویش بجه
|
مرغ با پر میپرد تا آشیان
|
|
پر مردم همتست ای مردمان
|
عاشقی که آلوده شد در خیر و شر
|
|
خیر و شر منگر تو در همت نگر
|
باز اگر باشد سپید و بینظیر
|
|
چونک صیدش موش باشد شد حقیر
|
ور بود چغدی و میل او به شاه
|
|
او سر بازست منگر در کلاه
|
آدمی بر قد یک طشت خمیر
|
|
بر فزود از آسمان و از اثیر
|
هیچ کرمنا شنید این آسمان
|
|
که شنید این آدمی پر غمان
|
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
|
|
خوبی و عقل و عبارات و هوس
|
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
|
|
خوبی روی و اصابت در گمان
|
پیش صورتهای حمام ای ولد
|
|
عرضه کردی هیچ سیماندام خود
|
بگذری زان نقشهای همچو حور
|
|
جلوه آری با عجوز نیمکور
|
در عجوزه چیست که ایشان را نبود
|
|
که ترا زان نقشها با خود ربود
|
تو نگویی من بگویم در بیان
|
|
عقل و حس و درک و تدبیرست و جان
|
در عجوزه جان آمیزشکنیست
|
|
صورت گرمابهها را روح نیست
|
صورت گرمابه گر جنبش کند
|
|
در زمان او از عجوزه بر کند
|
جان چه باشد با خبر از خیر و شر
|
|
شاد با احسان و گریان از ضرر
|
چون سر و ماهیت جان مخبرست
|
|
هر که او آگاهتر با جانترست
|
روح را تاثیر آگاهی بود
|
|
هر که را این بیش اللهی بود
|
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
|
|
باشد این جانها در آن میدان جماد
|
جان اول مظهر درگاه شد
|
|
جان جان خود مظهر الله شد
|
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
|
|
جان نو آمد که جسم آن بدند
|
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
|
|
همچو تن آن روح را خادم شدند
|
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
|
|
یک نشد با جان که عضو مرده بود
|
چون نبودش آن فدای آن نشد
|
|
دست بشکسته مطیع جان نشد
|
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
|
|
کان بدست اوست تواند کرد هست
|
سر دیگر هست کو گوش دگر
|
|
طوطیی کو مستعد آن شکر
|
طوطیان خاص را قندیست ژرف
|
|
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
|
کی چشد درویش صورت زان زکات
|
|
معنیست آن نه فعولن فاعلات
|
از خر عیسی دریغش نیست قند
|
|
لیک خر آمد به خلقت که پسند
|
قند خر را گر طرب انگیختی
|
|
پیش خر قنطار شکر ریختی
|
معنی نختم علی افواههم
|
|
این شناس اینست رهرو را مهم
|
تا ز راه خاتم پیغامبران
|
|
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
|
ختمهایی که انبیا بگذاشتند
|
|
آن بدین احمدی برداشتند
|
قفلهای ناگشاده مانده بود
|
|
از کف انا فتحنا برگشود
|
او شفیع است این جهان و آن جهان
|
|
این جهان زی دین و آنجا زی جنان
|
این جهان گوید که تو رهشان نما
|
|
وآن جهان گوید که تو مهشان نما
|
پیشهاش اندر ظهور و در کمون
|
|
اهد قومی انهم لا یعلمون
|
باز گشته از دم او هر دو باب
|
|
در دو عالم دعوت او مستجاب
|
بهر این خاتم شدست او که به جود
|
|
مثل او نه بود و نه خواهند بود
|
چونک در صنعت برد استاد دست
|
|
نه تو گویی ختم صنعت بر توست
|
در گشاد ختمها تو خاتمی
|
|
در جهان روحبخشان حاتمی
|
هست اشارات محمدالمراد
|
|
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
|
صد هزاران آفرین بر جان او
|
|
بر قدوم و دور فرزندان او
|
آن خلیفهزادگان مقبلش
|
|
زادهاند از عنصر جان و دلش
|
گر ز بغداد و هری یا از ریاند
|
|
بیمزاج آب و گل نسل ویاند
|
شاخ گل هر جا که روید هم گلست
|
|
خم مل هر جا که جوشد هم ملست
|
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
|
|
عین خورشیدست نه چیز دگر
|
عیب چینان را ازین دم کور دار
|
|
هم بستاری خود ای کردگار
|
گفت حق چشم خفاش بدخصال
|
|
بستهام من ز آفتاب بیمثال
|
از نظرهای خفاش کم و کاست
|
|
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
|