پس ایاز مهرافزا بر جهید
|
|
پیش تخت آن الغ سلطان دوید
|
سجدهای کرد و گلوی خود گرفت
|
|
کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت
|
ای همایی که همایان فرخی
|
|
از تو دارند و سخاوت هر سخی
|
ای کریمی که کرمهای جهان
|
|
محو گردد پیش ایثارت نهان
|
ای لطیفی که گل سرخت بدید
|
|
از خجالت پیرهن را بر درید
|
از غفوری تو غفران چشمسیر
|
|
روبهان بر شیر از عفو تو چیر
|
جز که عفو تو کرا دارد سند
|
|
هر که با امر تو بیباکی کند
|
غفلت و گستاخی این مجرمان
|
|
از وفور عفو تست ای عفولان
|
دایما غفلت ز گستاخی دمد
|
|
که برد تعظیم از دیده رمد
|
غفلت و نسیان بد آموخته
|
|
ز آتش تعظیم گردد سوخته
|
هیبتش بیداری و فطنت دهد
|
|
سهو نسیان از دلش بیرون جهد
|
وقت غارت خواب ناید خلق را
|
|
تا بنرباید کسی زو دلق را
|
خواب چون در میرمد از بیم دلق
|
|
خواب نسیان کی بود با بیم حلق
|
لاتاخذ ان نسینا شد گواه
|
|
که بود نسیان بوجهی هم گناه
|
زانک استکمال تعظیم او نکرد
|
|
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
|
گرچه نسیان لابد و ناچار بود
|
|
در سبب ورزیدن او مختار بود
|
که تهاون کرد در تعظیمها
|
|
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
|
همچو مستی کو جنایتها کند
|
|
گوید او معذور بودم من ز خود
|
گویدش لیکن سبب ای زشتکار
|
|
از تو بد در رفتن آن اختیار
|
بیخودی نامد بخود تش خواندی
|
|
اختیارت خود نشد تش راندی
|
گر رسیدی مستی بیجهد تو
|
|
حفظ کردی ساقی جان عهد تو
|
پشتدارت بودی او و عذرخواه
|
|
من غلام زلت مست اله
|
عفوهای جمله عالم ذرهای
|
|
عکس عفوت ای ز تو هر بهرهای
|
عفوها گفته ثنای عفو تو
|
|
نیست کفوش ایها الناس اتقوا
|
جانشان بخش و ز خودشان هم مران
|
|
کام شیرین تو اند ای کامران
|
رحم کن بر وی که روی تو بدید
|
|
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
|
از فراق و هجر میگویی سخن
|
|
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
|
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو
|
|
نیست مانند فراق روی تو
|
تلخی هجر از ذکور و از اناث
|
|
دور دار ای مجرمان را مستغاث
|
بر امید وصل تو مردن خوشست
|
|
تلخی هجر تو فوق آتشست
|
گبر میگوید میان آن سقر
|
|
چه غمم بودی گرم کردی نظر
|
کان نظر شیرین کنندهی رنجهاست
|
|
ساحران را خونبهای دست و پاست
|