چون رسول آمد به پیش پهلوان
|
|
داد کاغذ اندرو نقش و نشان
|
بنگر اندر کاغذ این را طالبم
|
|
هین بده ورنه کنون من غالبم
|
چون رسول آمد بگفت آن شاه نر
|
|
صورتی کم گیر زود این را ببر
|
من نیم در عهد ایمان بتپرست
|
|
بت بر آن بتپرست اولیترست
|
چونک آوردش رسول آن پهلوان
|
|
گشت عاشق بر جمالش آن زمان
|
عشق بحری آسمان بر وی کفی
|
|
چون زلیخا در هوای یوسفی
|
دور گردونها ز موج عشق دان
|
|
گر نبودی عشق بفسردی جهان
|
کی جمادی محو گشتی در نبات
|
|
کی فدای روح گشتی نامیات
|
روح کی گشتی فدای آن دمی
|
|
کز نسیمش حامله شد مریمی
|
هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ
|
|
کی بدی پران و جویان چون ملخ
|
ذره ذره عاشقان آن کمال
|
|
میشتابد در علو همچون نهال
|
سبح لله هست اشتابشان
|
|
تنقیهی تن میکنند از بهر جان
|
پهلوان چه را چو ره پنداشته
|
|
شورهاش خوش آمده حب کاشته
|
چون خیالی دید آن خفته به خواب
|
|
جفت شد با آن و از وی رفت آب
|
چون برفت آن خواب و شد بیدار زود
|
|
دید که آن لعبت به بیداری نبود
|
گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ
|
|
عشوهی آن عشوهده خوردم دریغ
|
پهلوان تن بد آن مردی نداشت
|
|
تخم مردی در چنان ریگی بکاشت
|
مرکب عشقش دریده صد لگام
|
|
نعره میزد لا ابالی بالحمام
|
ایش ابالی بالخلیفه فیالهوی
|
|
استوی عندی وجودی والتوی
|
این چنین سوزان و گرم آخر مکار
|
|
مشورت کن با یکی خاوندگار
|
مشورت کو عقل کو سیلاب آز
|
|
در خرابی کرد ناخنها دراز
|
بین ایدی سد و سوی خلف سد
|
|
پیش و پس کم بیند آن مفتون خد
|
آمده در قصدجان سیل سیاه
|
|
تا که روبه افکند شیری به چاه
|
از چهی بنموده معدومی خیال
|
|
تا در اندازد اسودا کالجبال
|
هیچکس را با زنان محرم مدار
|
|
که مثال این دو پنبهست و شرار
|
آتشی باید بشسته ز آب حق
|
|
همچو یوسف معتصم اندر زهق
|
کز زلیخای لطیف سروقد
|
|
همچو شیران خویشتن را واکشد
|
بازگشت از موصل و میشد به راه
|
|
تا فرود آمد به بیشه و مرجگاه
|
آتش عشقش فروزان آن چنان
|
|
که نداند او زمین از آسمان
|
قصد آن مه کرد اندر خیمه او
|
|
عقل کو و از خلیفه خوف کو
|
چون زند شهوت درین وادی دهل
|
|
چیست عقل تو فجل ابن الفجل
|
صد خلیفه گشته کمتر از مگس
|
|
پیش چشم آتشینش آن نفس
|
چون برون انداخت شلوار و نشست
|
|
در میان پای زن آن زنپرست
|
چون ذکر سوی مقر میرفت راست
|
|
رستخیز و غلغل از لشکر بخاست
|
برجهید و کونبرهنه سوی صف
|
|
ذوالفقاری همچو آتش او به کف
|
دید شیر نر سیه از نیستان
|
|
بر زده بر قلب لشکر ناگهان
|
تازیان چون دیو در جوش آمده
|
|
هر طویله و خیمه اندر هم زده
|
شیر نر گنبذ همیکرد از لغز
|
|
در هوا چون موج دریا بیست گز
|
پهلوان مردانه بود و بیحذر
|
|
پیش شیر آمد چو شیر مست نر
|
زد به شمشیر و سرش را بر شکافت
|
|
زود سوی خیمهی مهرو شتافت
|
چونک خود را او بدان حوری نمود
|
|
مردی او همچنین بر پای بود
|
با چنان شیری به چالش گشت جفت
|
|
مردی او مانده بر پای و نخفت
|
آن بت شیرینلقای ماهرو
|
|
در عجب در ماند از مردی او
|
جفت شد با او به شهوت آن زمان
|
|
متحد گشتند حالی آن دو جان
|
ز اتصال این دو جان با همدگر
|
|
میرسد از غیبشان جانی دگر
|
رو نماید از طریق زادنی
|
|
گر نباشد از علوقش رهزنی
|
هر کجا دو کس به مهری یا به کین
|
|
جمع آید ثالثی زاید یقین
|
لیک اندر غیب زاید آن صور
|
|
چون روی آن سو ببینی در نظر
|
آن نتایج از قرانات تو زاد
|
|
هین مگرد از هر قرینی زود شاد
|
منتظر میباش آن میقات را
|
|
صدق دان الحاق ذریات را
|
کز عمل زاییدهاند و از علل
|
|
هر یکی را صورت و نطق و طلل
|
بانگشان درمیرسد زان خوش حجال
|
|
کای ز ما غافل هلا زوتر تعال
|
منتظر در غیب جان مرد و زن
|
|
مول مولت چیست زوتر گام زن
|
راه گم کرد او از آن صبح دروغ
|
|
چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ
|