شاه با دلقک همی شطرنج باخت
|
|
مات کردش زود خشم شه بتاخت
|
گفت شه شه و آن شه کبرآورش
|
|
یک یک از شطرنج میزد بر سرش
|
که بگیر اینک شهت ای قلتبان
|
|
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان
|
دست دیگر باختن فرمود میر
|
|
او چنان لرزان که عور از زمهریر
|
باخت دست دیگر و شه مات شد
|
|
وقت شه شه گفتن و میقات شد
|
بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
|
|
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت
|
زیر بالشها و زیر شش نمد
|
|
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
|
گفت شه هی هی چه کردی چیست این
|
|
گفت شه شه شه شه ای شاه گزین
|
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
|
|
با تو ای خشمآور آتشسجاف
|
ای تو مات و من ز زخم شاه مات
|
|
میزنم شه شه به زیر رختهات
|
چون محله پر شد از هیهای میر
|
|
وز لگد بر در زدن وز دار و گیر
|
خلق بیرون جست زود از چپ و راست
|
|
کای مقدم وقت عفوست و رضاست
|
مغز او خشکست و عقلش این زمان
|
|
کمترست از عقل و فهم کودکان
|
زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده
|
|
واندر آن زهدش گشادی ناشده
|
رنج دیده گنج نادیده ز یار
|
|
کارها کرده ندیده مزد کار
|
یا نبود آن کار او را خود گهر
|
|
یا نیامد وقت پاداش از قدر
|
یا که بود آن سعی چون سعی جهود
|
|
یا جزا وابستهی میقات بود
|
مر ورا درد و مصیبت این بس است
|
|
که درین وادی پر خون بیکس است
|
چشم پر درد و نشسته او به کنج
|
|
رو ترش کرده فرو افکنده لنج
|
نه یکی کحال کو را غم خورد
|
|
نیش عقلی که به کحلی پی برد
|
اجتهادی میکند با حزر و ظن
|
|
کار در بوکست تا نیکو شدن
|
زان رهش دورست تا دیدار دوست
|
|
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست
|
ساعتی او با خدا اندر عتاب
|
|
که نصیبم رنج آمد زین حساب
|
ساعتی با بخت خود اندر جدال
|
|
که همه پران و ما ببریده بال
|
هر که محبوس است اندر بو و رنگ
|
|
گرچه در زهدست باشد خوش تنگ
|
تا برون ناید ازین ننگین مناخ
|
|
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ
|
زاهدان را در خلا پیش از گشاد
|
|
کارد و استره نشاید هیچ داد
|
کز ضجر خود را بدراند شکم
|
|
غصهی آن بیمرادیها و غم
|