آن ضیاء دلق خوش الهام بود
|
|
دادر آن تاج شیخ اسلام بود
|
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
|
|
بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ
|
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
|
|
این ضیا اندر ظرافت بد فزون
|
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
|
|
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز
|
زین برادر عار و ننگش آمدی
|
|
آن ضیا هم واعظی بد با هدی
|
روز محفل اندر آمد آن ضیا
|
|
بارگه پر قاضیان و اصفیا
|
کرد شیخ اسلام از کبر تمام
|
|
این برادر را چنین نصف القیام
|
گفت او را بس درازی بهر مزد
|
|
اندکی زان قد سروت هم بدزد
|
پس ترا خود هوش کو یا عقل کو
|
|
تا خوری می ای تو دانش را عدو
|
روت بس زیباست نیلی هم بکش
|
|
ضحکه باشد نیل بر روی حبش
|
در تو نوری کی درآمد ای غوی
|
|
تا تو بیهوشی و ظلمتجو شوی
|
سایه در روزست جستن قاعده
|
|
در شب ابری تو سایهجو شده
|
گر حلال آمد پی قوت عوام
|
|
طالبان دوست را آمد حرام
|
عاشقان را باده خون دل بود
|
|
چشمشان بر راه و بر منزل بود
|
در چنین راه بیابان مخوف
|
|
این قلاوز خرد با صد کسوف
|
خاک در چشم قلاوزان زنی
|
|
کاروان را هالک و گمره کنی
|
نان جو حقا حرامست و فسوس
|
|
نفس را در پیش نه نان سبوس
|
دشمن راه خدا را خوار دار
|
|
دزد را منبر منه بر دار دار
|
دزد را تو دست ببریدن پسند
|
|
از بریدن عاجزی دستش ببند
|
گر نبندی دست او دست تو بست
|
|
گر تو پایش نشکنی پایت شکست
|
تو عدو را می دهی و نیشکر
|
|
بهر چه گو زهر خند و خاک خور
|
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
|
|
او سبو انداخت و از زاهد بجست
|
رفت پیش میر و گفتش باده کو
|
|
ماجرا را گفت یک یک پیش او
|