آن یکی گستاخ رو اندر هری
|
|
چون بدیدی او غلام مهتری
|
جامهی اطلس کمر زرین روان
|
|
روی کردی سوی قبلهی آسمان
|
کای خدا زین خواجهی صاحب منن
|
|
چون نیاموزی تو بنده داشتن
|
بنده پروردن بیاموز ای خدا
|
|
زین رئیس و اختیار شاه ما
|
بود محتاج و برهنه و بینوا
|
|
در زمستان لرز لرزان از هوا
|
انبساطی کرد آن از خود بری
|
|
جراتی بنمود او از لمتری
|
اعتمادش بر هزاران موهبت
|
|
که ندیم حق شد اهل معرفت
|
گر ندیم شاه گستاخی کند
|
|
تو مکن آنک نداری آن سند
|
حق میان داد و میان به از کمر
|
|
گر کسی تاجی دهد او داد سر
|
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
|
|
متهم کرد و ببستش دست و پا
|
آن غلامان را شکنجه مینمود
|
|
که دفینهی خواجه بنمایید زود
|
سر او با من بگویید ای خسان
|
|
ورنه برم از شما حلق و لسان
|
مدت یک ماهشان تعذیب کرد
|
|
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
|
پاره پاره کردشان و یک غلام
|
|
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
|
گفتش اندر خواب هاتف کای کیا
|
|
بنده بودن هم بیاموز و بیا
|
ای دریده پوستین یوسفان
|
|
گر بدرد گرگت آن از خویش دان
|
زانک میبافی همهساله بپوش
|
|
زانک میکاری همه ساله بنوش
|
فعل تست این غصههای دم به دم
|
|
این بود معنی قد جف القلم
|
که نگردد سنت ما از رشد
|
|
نیک را نیکی بود بد راست بد
|
کار کن هین که سلیمان زنده است
|
|
تا تو دیوی تیغ او برنده است
|
چون فرشته گشته از تیغ آمنیست
|
|
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
|
حکم او بر دیو باشد نه ملک
|
|
رنج در خاکست نه فوق فلک
|
ترک کن این جبر را که بس تهیست
|
|
تا بدانی سر سر جبر چیست
|
ترک کن این جبر جمع منبلان
|
|
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
|
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
|
|
ای گمان برده که خوب و فایقی
|
ای که در معنی ز شب خامشتری
|
|
گفت خود را چند جویی مشتری
|
سر بجنبانند پیشت بهر تو
|
|
رفت در سودای ایشان دهر تو
|
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
|
|
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ
|
هست تعلیم خسان ای چشمشوخ
|
|
همچو نقش خرد کردن بر کلوخ
|
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
|
|
که آن بود چون نقش فی جرم الحجر
|
نفس تو با تست شاگرد وفا
|
|
غیر فانی شد کجا جویی کجا
|
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
|
|
خویش را بدخو و خالی میکنی
|
متصل چون شد دلت با آن عدن
|
|
هین بگو مهراس از خالی شدن
|
امر قل زین آمدش کای راستین
|
|
کم نخواهد شد بگو دریاست این
|
انصتوا یعنی که آبت را بلاغ
|
|
هین تلف کم کن که لبخشکست باغ
|
این سخن پایان ندارد ای پدر
|
|
این سخن را ترک کن پایان نگر
|
غیرتم آید که پیشت بیستند
|
|
بر تو میخندند عاشق نیستند
|
عاشقانت در پس پردهی کرم
|
|
بهر تو نعرهزنان بین دم بدم
|
عاشق آن عاشقان غیب باش
|
|
عاشقان پنج روزه کم تراش
|
که بخوردندت ز خدعه و جذبهای
|
|
سالها زیشان ندیدی حبهای
|
چند هنگامه نهی بر راه عام
|
|
گام خستی بر نیامد هیچ کام
|
وقت صحت جمله یارند و حریف
|
|
وقت درد و غم به جز حق کو الیف
|
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
|
|
دست تو گیرد به جز فریاد رس
|
پس همان درد و مرض را یاد دار
|
|
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
|
پوستین آن حالت درد توست
|
|
که گرفتست آن ایاز آن را به دست
|