گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
|
|
آنچ کردم بود آن حکم اله
|
گفت شحنه آنچ من هم میکنم
|
|
حکم حقست ای دو چشم روشنم
|
از دکانی گر کسی تربی برد
|
|
کین ز حکم ایزدست ای با خرد
|
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
|
|
حکم حقست این که اینجا باز نه
|
در یکی تره چو این عذر ای فضول
|
|
مینیاید پیش بقالی قبول
|
چون بدین عذر اعتمادی میکنی
|
|
بر حوالی اژدهایی میتنی
|
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
|
|
خون و مال و زن همه کردی سبیل
|
هر کسی پس سبلت تو بر کند
|
|
عذر آرد خویش را مضطر کند
|
حکم حق گر عذر میشاید ترا
|
|
پس بیاموز و بده فتوی مرا
|
که مرا صد آرزو و شهوتست
|
|
دست من بسته ز بیم و هیبتست
|
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
|
|
برگشا از دست و پای من گره
|
اختیاری کردهای تو پیشهای
|
|
که اختیاری دارم و اندیشهای
|
ورنه چون بگزیدهای آن پیشه را
|
|
از میان پیشهها ای کدخدا
|
چونک آید نوبت نفس و هوا
|
|
بیست مرده اختیار آید ترا
|
چون برد یک حبه از تو یار سود
|
|
اختیار جنگ در جانت گشود
|
چون بیاید نوبت شکر نعم
|
|
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
|
دوزخت را عذر این باشد یقین
|
|
که اندرین سوزش مرا معذور بین
|
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
|
|
وز کف جلاد این دورت نداشت
|
پس بدین داور جهان منظوم شد
|
|
حال آن عالم همت معلوم شد
|