آن یکی با شمع برمیگشت روز
|
|
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
|
بوالفضولی گفت او را کای فلان
|
|
هین چه میجویی به سوی هر دکان
|
هین چه میگردی تو جویان با چراغ
|
|
در میان روز روشن چیست لاغ
|
گفت میجویم به هر سو آدمی
|
|
که بود حی از حیات آن دمی
|
هست مردی گفت این بازار پر
|
|
مردمانند آخر ای دانای حر
|
گفت خواهم مرد بر جادهی دو ره
|
|
در ره خشم و به هنگام شره
|
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
|
|
طالب مردی دوانم کو به کو
|
کو درین دو حال مردی در جهان
|
|
تا فدای او کنم امروز جان
|
گفت نادر چیز میجویی ولیک
|
|
غافل از حکم و قضایی بین تو نیک
|
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر
|
|
فرع ماییم اصل احکام قدر
|
چرخ گردان را قضا گمره کند
|
|
صدعطارد را قضا ابله کند
|
تنگ گرداند جهان چاره را
|
|
آب گرداند حدید و خاره را
|
ای قراری داده ره را گام گام
|
|
خام خامی خام خامی خام خام
|
چون بدیدی گردش سنگ آسیا
|
|
آب جو را هم ببین آخر بیا
|
خاک را دیدی برآمد در هوا
|
|
در میان خاک بنگر باد را
|
دیگهای فکر میبینی به جوش
|
|
اندر آتش هم نظر میکن به هوش
|
گفت حق ایوب را در مکرمت
|
|
من بهر موییت صبری دادمت
|
هین به صبر خود مکن چندین نظر
|
|
صبر دیدی صبر دادن را نگر
|
چند بینی گردش دولاب را
|
|
سر برون کن هم ببین تیز آب را
|
تو همیگویی که میبینم ولیک
|
|
دید آن را بس علامتهاست نیک
|
گردش کف را چو دیدی مختصر
|
|
حیرتت باید به دریا در نگر
|
آنک کف را دید سر گویان بود
|
|
وانک دریا دید او حیران بود
|
آنک کف را دید نیتها کند
|
|
وانک دریا دید دل دریا کند
|
آنک کفها دید باشد در شمار
|
|
و آنک دریا دید شد بیاختیار
|
آنک او کف دید در گردش بود
|
|
وانک دریا دید او بیغش بود
|