حاجت خود گر نگفتی آن فقیر
|
|
او بدادی و بدانستی ضمیر
|
آنچ در دل داشتی آن پشتخم
|
|
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم
|
پس بگفتندی چه دانستی که او
|
|
این قدر اندیشه دارد ای عمو
|
او بگفتی خانهی دل خلوتست
|
|
خالی از کدیه مثال جنتست
|
اندرو جز عشق یزدان کار نیست
|
|
جز خیال وصل او دیار نیست
|
خانه را من روفتم از نیک و بد
|
|
خانهام پرست از عشق احد
|
هرچه بینم اندرو غیر خدا
|
|
آن من نبود بود عکس گدا
|
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
|
|
جز ز عکس نخلهی بیرون نبود
|
در تگ آب ار ببینی صورتی
|
|
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی
|
لیک تا آب از قذی خالی شدن
|
|
تنقیه شرطست در جوی بدن
|
تا نماند تیرگی و خس درو
|
|
تا امین گردد نماید عکس رو
|
جز گلابه در تنت کو ای مقل
|
|
آب صافی کن ز گل ای خصم دل
|
تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
|
|
خاک ریزی اندرین جو بیشتر
|