چونک بر کوهش بسوی مرج برد
|
|
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
|
دور بود از شیر و آن شیر از نبرد
|
|
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
|
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
|
|
خود نبودش قوت و امکان حول
|
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
|
|
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
|
گفت روبه شیر را ای شاه ما
|
|
چون نکردی صبر در وقت وغا
|
تا به نزدیک تو آید آن غوی
|
|
تا باندک حملهای غالب شوی
|
مکر شیطانست تعجیل و شتاب
|
|
لطف رحمانست صبر و احتساب
|
دور بود و حمله را دید و گریخت
|
|
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
|
گفت من پنداشتم بر جاست زور
|
|
تا بدین حد میندانستم فتور
|
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
|
|
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
|
گر توانی بار دیگر از خرد
|
|
باز آوردن مر او را مسترد
|
منت بسیار دارم از تو من
|
|
جهد کن باشد بیاریاش به فن
|
گفت آری گر خدا یاری دهد
|
|
بر دل او از عمی مهری نهد
|
پس فراموشش شود هولی که دید
|
|
از خری او نباشد این بعید
|
لیک چون آرم من او را بر متاز
|
|
تا ببادش ندهی از تعجیل باز
|
گفت آری تجربه کردم که من
|
|
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
|
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
|
|
من نجنبم خفته باشم در قوام
|
رفت روبه گفت ای شه همتی
|
|
تا بپوشد عقل او را غفلتی
|
توبهها کردست خر با کردگار
|
|
که نگردد غرهی هر نابکار
|
توبههااش را به فن بر هم زنیم
|
|
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
|
کلهی خر گوی فرزندان ماست
|
|
فکرتش بازیچهی دستان ماست
|
عقل که آن باشد ز دوران زحل
|
|
پیش عقل کل ندارد آن محل
|
از عطارد وز زحل دانا شد او
|
|
ما ز داد کردگار لطفخو
|
علم الانسان خم طغرای ماست
|
|
علم عند الله مقصدهای ماست
|
تربیهی آن آفتاب روشنیم
|
|
ربی الاعلی از آن رو میزنیم
|
تجربه گر دارد او با این همه
|
|
بشکند صد تجربه زین دمدمه
|
بوک توبه بشکند آن سستخو
|
|
در رسد شومی اشکستن درو
|