در حدیث آمد که روز رستخیز
|
|
امر آید هر یکی تن را که خیز
|
نفخ صور امرست از یزدان پاک
|
|
که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک
|
باز آید جان هر یک در بدن
|
|
همچو وقت صبح هوش آید به تن
|
جان تن خود را شناسد وقت روز
|
|
در خراب خود در آید چون کنوز
|
جسم خود بشناسد و در وی رود
|
|
جان زرگر سوی درزی کی رود
|
جان عالم سوی عالم میدود
|
|
روح ظالم سوی ظالم میدود
|
که شناسا کردشان علم اله
|
|
چونک بره و میش وقت صبحگاه
|
پای کفش خود شناسد در ظلم
|
|
چون نداند جان تن خود ای صنم
|
صبح حشر کوچکست ای مستجیر
|
|
حشر اکبر را قیاس از وی بگیر
|
آنچنان که جان بپرد سوی طین
|
|
نامه پرد تا یسار و تا یمین
|
در کفش بنهند نامهی بخل و جود
|
|
فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود
|
چون شود بیدار از خواب او سحر
|
|
باز آید سوی او آن خیر و شر
|
گر ریاضت داده باشد خوی خویش
|
|
وقت بیداری همان آید به پیش
|
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال
|
|
چون عزا نامه سیه یابد شمال
|
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین
|
|
وقت بیداری برد در ثمین
|
هست ما را خواب و بیداری ما
|
|
بر نشان مرگ و محشر دو گوا
|
حشر اصغر حشر اکبر را نمود
|
|
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود
|
لیک این نامه خیالست و نهان
|
|
وآن شود در حشر اکبر بس عیان
|
این خیال اینجا نهان پیدا اثر
|
|
زین خیال آنجا برویاند صور
|
در مهندس بین خیال خانهای
|
|
در دلش چون در زمینی دانهای
|
آن خیال از اندرون آید برون
|
|
چون زمین که زاید از تخم درون
|
هر خیالی کو کند در دل وطن
|
|
روز محشر صورتی خواهد شدن
|
چون خیال آن مهندس در ضمیر
|
|
چون نبات اندر زمین دانهگیر
|
مخلصم زین هر دو محشر قصهایست
|
|
ممنان را در بیانش حصهایست
|
چون بر آید آفتاب رستخیز
|
|
بر جهند از خاک زشت و خوب تیز
|
سوی دیوان قضا پویان شوند
|
|
نقد نیک و بد به کوره میروند
|
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
|
|
نقد قلب اندر زحیر و در گداز
|
لحظه لحظه امتحانها میرسد
|
|
سر دلها مینماید در جسد
|
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش
|
|
یا چو خاکی که بروید سرهاش
|
از پیاز و گندنا و کوکنار
|
|
سر دی پیدا کند دست بهار
|
آن یکی سرسبز نحن المتقون
|
|
وآن دگر همچون بنفشه سرنگون
|
چشمها بیرون جهید از خطر
|
|
گشته ده چشمه ز بیم مستقر
|
باز مانده دیدهها در انتظار
|
|
تا که نامه ناید از سوی یسار
|
چشم گردان سوی راست و سوی چپ
|
|
زانک نبود بخت نامهی راست زپ
|
نامهای آید به دست بندهای
|
|
سر سیه از جرم و فسق آگندهای
|
اندرو یک خیر و یک توفیق نه
|
|
جز که آزار دل صدیق نه
|
پر ز سر تا پای زشتی و گناه
|
|
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
|
آن دغلکاری و دزدیهای او
|
|
و آن چو فرعونان انا و انای او
|
چون بخواند نامهی خود آن ثقیل
|
|
داند او که سوی زندان شد رحیل
|
پس روان گردد چو دزدان سوی دار
|
|
جرم پیدا بسته راه اعتذار
|
آن هزاران حجت و گفتار بد
|
|
بر دهانش گشته چون مسمار بد
|
رخت دزدی بر تن و در خانهاش
|
|
گشته پیدا گم شده افسانهاش
|
پس روان گردد به زندان سعیر
|
|
که نباشد خار را ز آتش گزیر
|
چون موکل آن ملایک پیش و پس
|
|
بوده پنهان گشته پیدا چون عسس
|
میبرندش میسپوزندش به نیش
|
|
که برو ای سگ به کهدانهای خویش
|
میکشد پا بر سر هر راه او
|
|
تا بود که بر جهد زان چاه او
|
منتظر میایستد تن میزند
|
|
در امیدی روی وا پس میکند
|
اشک میبارد چون باران خزان
|
|
خشک اومیدی چه دارد او جز آن
|
هر زمانی روی وا پس میکند
|
|
رو به درگاه مقدس میکند
|
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
|
|
که بگوییدش کای بطال عور
|
انتظار چیستی ای کان شر
|
|
رو چه وا پس میکنی ای خیرهسر
|
نامهات آنست کت آمد به دست
|
|
ای خدا آزار و ای شیطانپرست
|
چون بدیدی نامهی کردار خویش
|
|
چه نگری پس بین جزای کار خویش
|
بیهده چه مول مولی میزنی
|
|
در چنین چه کو امید روشنی
|
نه ترا از روی ظاهر طاعتی
|
|
نه ترا در سر و باطن نیتی
|
نه ترا شبها مناجات و قیام
|
|
نه ترا در روز پرهیز و صیام
|
نه ترا حفظ زبان ز آزار کس
|
|
نه نظر کردن به عبرت پیش و پس
|
پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش
|
|
پس چه باشد مردن یاران ز پیش
|
نه ترا بر ظلم توبهی پر خروش
|
|
ای دغا گندمنمای جوفروش
|
چون ترازوی تو کژ بود و دغا
|
|
راست چون جویی ترازوی جزا
|
چونک پای چپ بدی در غدر و کاست
|
|
نامه چون آید ترا در دست راست
|
چون جزا سایهست ای قد تو خم
|
|
سایهی تو کژ فتد در پیش هم
|
زین قبل آید خطابات درشت
|
|
که شود که را از آن هم کوز پشت
|
بنده گوید آنچ فرمودی بیان
|
|
صد چنانم صد چنانم صد چنان
|
خود تو پوشیدی بترها را به حلم
|
|
ورنه میدانی فضیحتها به علم
|
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش
|
|
از ورای خیر و شر و کفر و کیش
|
وز نیاز عاجزانهی خویشتن
|
|
وز خیال و وهم من یا صد چو من
|
بودم اومیدی به محض لطف تو
|
|
از ورای راست باشی یا عتو
|
بخشش محضی ز لطف بیعوض
|
|
بودم اومید ای کریم بیعوض
|
رو سپس کردم بدان محض کرم
|
|
سوی فعل خویشتن میننگرم
|
سوی آن اومید کردم روی خویش
|
|
که وجودم دادهای از پیش بیش
|
خلعت هستی بدادی رایگان
|
|
من همیشه معتمد بودم بر آن
|
چون شمارد جرم خود را و خطا
|
|
محض بخشایش در آید در عطا
|
کای ملایک باز آریدش به ما
|
|
که بدستش چشم دل سوی رجا
|
لاابالی وار آزادش کنیم
|
|
وآن خطاها را همه خط بر زنیم
|
لا ابالی مر کسی را شد مباح
|
|
کش زیان نبود ز غدر و از صلاح
|
آتشی خوش بر فروزیم از کرم
|
|
تا نماند جرم و زلت بیش و کم
|
آتشی کز شعلهاش کمتر شرار
|
|
میبسوزد جرم و جبر و اختیار
|
شعله در بنگاه انسانی زنیم
|
|
خار را گلزار روحانی کنیم
|
ما فرستادیم از چرخ نهم
|
|
کیمیا یصلح لکم اعمالکم
|
خود چه باشد پیش نور مستقر
|
|
کر و فر اختیار بوالبشر
|
گوشتپاره آلت گویای او
|
|
پیهپاره منظر بینای او
|
مسمع او آن دو پاره استخوان
|
|
مدرکش دو قطره خون یعنی جنان
|
کرمکی و از قذر آکندهای
|
|
طمطراقی در جهان افکندهای
|
از منی بودی منی را واگذار
|
|
ای ایاز آن پوستین را یاد دار
|