گفت اسرافیل را یزدان ما
|
|
که برو زان خاک پر کن کف بیا
|
آمد اسرافیل هم سوی زمین
|
|
باز آغازید خاکستان حنین
|
کای فرشتهی صور و ای بحر حیات
|
|
که ز دمهای تو جان یابد موات
|
در دمی از صور یک بانگ عظیم
|
|
پر شود محشر خلایق از رمیم
|
در دمی در صور گویی الصلا
|
|
برجهید ای کشتگان کربلا
|
ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
|
|
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ
|
رحمت تو وآن دم گیرای تو
|
|
پر شود این عالم از احیای تو
|
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
|
|
حامل عرشی و قبلهی دادها
|
عرش معدن گاه داد و معدلت
|
|
چار جو در زیر او پر مغفرت
|
جوی شیر و جوی شهد جاودان
|
|
جوی خمر و دجلهی آب روان
|
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
|
|
در جهان هم چیزکی ظاهر شود
|
گرچه آلودهست اینجا آن چهار
|
|
از چه از زهر فنا و ناگوار
|
جرعهای بر خاک تیره ریختند
|
|
زان چهار و فتنهای انگیختند
|
تا بجویند اصل آن را این خسان
|
|
خود برین قانع شدند این ناکسان
|
شیر داد و پرورش اطفال را
|
|
چشمه کرده سینهی هر زال را
|
خمر دفع غصه و اندیشه را
|
|
چشمه کرده از عنب در اجترا
|
انگبین داروی تن رنجور را
|
|
چشمه کرده باطن زنبور را
|
آب دادی عام اصل و فرع را
|
|
از برای طهر و بهر کرع را
|
تا ازینها پی بری سوی اصول
|
|
تو برین قانع شدی ای بوالفضول
|
بشنو اکنون ماجرای خاک را
|
|
که چه میگوید فسون محراک را
|
پیش اسرافیلگشته او عبوس
|
|
میکند صد گونه شکل و چاپلوس
|
که بحق ذات پاک ذوالجلال
|
|
که مدار این قهر را بر من حلال
|
من ازین تقلیب بویی میبرم
|
|
بدگمانی میدود اندر سرم
|
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
|
|
زانک مرغی را نیازارد هما
|
ای شفا و رحمت اصحاب درد
|
|
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد
|
زود اسرافیل باز آمد به شاه
|
|
گفت عذر و ماجرا نزد اله
|
کز برون فرمان بدادی که بگیر
|
|
عکس آن الهام دادی در ضمیر
|
امر کردی در گرفتن سوی گوش
|
|
نهی کردی از قساوت سوی هوش
|
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
|
|
ای بدیع افعال و نیکوکار رب
|