وافیان را چون ببینی کرده سود
|
|
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
|
هرکرا باشد مزاج و طبع سست
|
|
او نخواهد هیچ کس را تندرست
|
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
|
|
از در دعوی به درگاه وفا
|
چون وفاات نیست باری دم مزن
|
|
که سخن دعویست اغلب ما و من
|
این سخن در سینه دخل مغزهاست
|
|
در خموشی مغز جان را صد نماست
|
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
|
|
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
|
مرد کم گوینده را فکرست زفت
|
|
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
|
پوست افزون بود لاغر بود مغز
|
|
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
|
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
|
|
جوز را و لوز را و پسته را
|
هر که او عصیان کند شیطان شود
|
|
که حسود دولت نیکان شود
|
چونک در عهد خدا کردی وفا
|
|
از کرم عهدت نگه دارد خدا
|
از وفای حق تو بسته دیدهای
|
|
اذکروا اذکرکم نشنیدهای
|
گوش نه اوفوا به عهدی گوشدار
|
|
تا که اوفی عهدکم آید ز یار
|
عهد و قرض ما چه باشد ای حزین
|
|
همچو دانهی خشک کشتن در زمین
|
نه زمین را زان فروغ و لمتری
|
|
نه خداوند زمین را توانگری
|
جز اشارت که ازین میبایدم
|
|
که تو دادی اصل این را از عدم
|
خوردم و دانه بیاوردم نشان
|
|
که ازین نعمت به سوی ما کشان
|
پس دعای خشک هل ای نیکبخت
|
|
که فشاند دانه میخواهد درخت
|
گر نداری دانه ایزد زان دعا
|
|
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
|
همچو مریم درد بودش دانه نی
|
|
سبز کرد آن نخل را صاحبفنی
|
زانک وافی بود آن خاتون راد
|
|
بیمرادش داد یزدان صد مراد
|
آن جماعت را که وافی بودهاند
|
|
بر همه اصنافشان افزودهاند
|
گشت دریاها مسخرشان و کوه
|
|
چار عنصر نیز بندهی آن گروه
|
این خود اکرامیست از بهر نشان
|
|
تا ببینند اهل انکار آن عیان
|
آن کرامتهای پنهانشان که آن
|
|
در نیاید در حواس و در بیان
|
کار آن دارد خود آن باشد ابد
|
|
دایما نه منقطع نه مسترد
|