مرغکی اندر شکار کرم بود
|
|
گربه فرصت یافت او را در ربود
|
آکل و ماکول بود و بیخبر
|
|
در شکار خود ز صیادی دگر
|
دزد گرچه در شکار کالهایست
|
|
شحنه با خصمانش در دنبالهایست
|
عقل او مشغول رخت و قفل و در
|
|
غافل از شحنهست و از آه سحر
|
او چنان غرقست در سودای خود
|
|
غافلست از طالب و جویای خود
|
گر حشیش آب و هوایی میخورد
|
|
معدهی حیوانش در پی میچرد
|
آکل و ماکول آمد آن گیاه
|
|
همچنین هر هستیی غیر اله
|
و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست
|
|
نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست
|
آکل و ماکول کی ایمن بود
|
|
ز آکلی که اندر کمین ساکن بود
|
امن ماکولان جذوب ماتمست
|
|
رو بدان درگاه کو لا یطعم است
|
هر خیالی را خیالی میخورد
|
|
فکر آن فکر دگر را میچرد
|
تو نتانی کز خیالی وا رهی
|
|
یا بخسپی که از آن بیرون جهی
|
فکر زنبورست و آن خواب تو آب
|
|
چون شوی بیدار باز آید ذباب
|
چند زنبور خیالی در پرد
|
|
میکشد این سو و آن سو میبرد
|
کمترین آکلانست این خیال
|
|
وآن دگرها را شناسد ذوالجلال
|
هین گریز از جوق اکال غلیظ
|
|
سوی او که گفت ما ایمت حفیظ
|
یا به سوی آن که او آن حفظ یافت
|
|
گر نتانی سوی آن حافظ شتافت
|
دست را مسپار جز در دست پیر
|
|
حق شدست آن دست او را دستگیر
|
پیر عقلت کودکی خو کرده است
|
|
از جوار نفس که اندر پرده است
|
عقل کامل را قرین کن با خرد
|
|
تا که باز آید خرد زان خوی بد
|
چونک دست خود به دست او نهی
|
|
پس ز دست آکلان بیرون جهی
|
دست تو از اهل آن بیعت شود
|
|
که یدالله فوق ایدیهم بود
|
چون بدادی دست خود در دست پیر
|
|
پیر حکمت که علیمست و خطیر
|
کو نبی وقت خویشست ای مرید
|
|
تا ازو نور نبی آید پدید
|
در حدیبیه شدی حاضر بدین
|
|
وآن صحابهی بیعتی را همقرین
|
پس ز ده یار مبشر آمدی
|
|
همچو زر دهدهی خالص شدی
|
تا معیت راست آید زانک مرد
|
|
با کسی جفتست کو را دوست کرد
|
این جهان و آن جهان با او بود
|
|
وین حدیث احمد خوشخو بود
|
گفت المرء مع محبوبه
|
|
لا یفک القلب من مطلوبه
|
هر کجا دامست و دانه کم نشین
|
|
رو زبونگیرا زبونگیران ببین
|
ای زبونگیر زبونان این بدان
|
|
دست هم بالای دستست ای جوان
|
تو زبونی و زبونگیر ای عجب
|
|
هم تو صید و صیدگیر اندر طلب
|
بین ایدی خلفهم سدا مباش
|
|
که نبینی خصم را وآن خصم فاش
|
حرص صیادی ز صیدی مغفلست
|
|
دلبریی میکند او بیدلست
|
تو کم از مرغی مباش اندر نشید
|
|
بین ایدی خلف عصفوری بدید
|
چون به نزد دانه آید پیش و پس
|
|
چند گرداند سر و رو آن نفس
|
کای عجب پیش و پسم صیاد هست
|
|
تا کشم از بیم او زین لقمه دست
|
تو ببین پس قصهی فجار را
|
|
پیش بنگر مرگ یار و جار را
|
که هلاکت دادشان بیآلتی
|
|
او قرین تست در هر حالتی
|
حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست
|
|
پس بدان بیدست حق داورکنیست
|
آنک میگفتی اگر حق هست کو
|
|
در شکنجه او مقر میشد که هو
|
آنک میگفت این بعیدست و عجیب
|
|
اشک میراند و همی گفت ای قریب
|
چون فرار از دام واجب دیده است
|
|
دام تو خود بر پرت چفسیده است
|
بر کنم من میخ این منحوس دام
|
|
از پی کامی نباشم طلخکام
|
درخور عقل تو گفتم این جواب
|
|
فهم کن وز جست و جو رو بر متاب
|
بسکل این حبلی که حرص است و حسد
|
|
یاد کن فی جیدها حبل مسد
|