تو خلیل وقتی ای خورشیدهش
|
|
این چهار اطیار رهزن را بکش
|
زانک هر مرغی ازینها زاغوش
|
|
هست عقل عاقلان را دیدهکش
|
چار وصف تن چو مرغان خلیل
|
|
بسمل ایشان دهد جان را سبیل
|
ای خلیل اندر خلاص نیک و بد
|
|
سر ببرشان تا رهد پاها ز سد
|
کل توی و جملگان اجزای تو
|
|
بر گشا که هست پاشان پای تو
|
از تو عالم روح زاری میشود
|
|
پشت صد لشکر سواری میشود
|
زانک این تن شد مقام چار خو
|
|
نامشان شد چار مرغ فتنهجو
|
خلق را گر زندگی خواهی ابد
|
|
سر ببر زین چار مرغ شوم بد
|
بازشان زنده کن از نوعی دگر
|
|
که نباشد بعد از آن زیشان ضرر
|
چار مرغ معنوی راهزن
|
|
کردهاند اندر دل خلقان وطن
|
چون امیر جمله دلهای سوی
|
|
اندرین دور ای خلیفهی حق توی
|
سر ببر این چار مرغ زنده را
|
|
سر مدی کن خلق ناپاینده را
|
بط و طاوسست و زاغست و خروس
|
|
این مثال چار خلق اندر نفوس
|
بط حرصست و خروس آن شهوتست
|
|
جاه چون طاوس و زاغ امنیتست
|
منیتش آن که بود اومیدساز
|
|
طامع تابید یا عمر دراز
|
بط حرص آمد که نولش در زمین
|
|
در تر و در خشک میجوید دفین
|
یک زمان نبود معطل آن گلو
|
|
نشنود از حکم جز امر کلوا
|
همچو یغماجیست خانه میکند
|
|
زود زود انبان خود پر میکند
|
اندر انبان میفشارد نیک و بد
|
|
دانههای در و حبات نخود
|
تا مبادا یاغیی آید دگر
|
|
میفشارد در جوال او خشک و تر
|
وقت تنگ و فرصت اندک او مخوف
|
|
در بغل زد هر چه زودتر بیوقوف
|
لیک ممن ز اعتماد آن حیات
|
|
میکند غارت به مهل و با انات
|
آمنست از فوت و از یاغی که او
|
|
میشناسد قهر شه را بر عدو
|
آمنست از خواجهتاشان دگر
|
|
که بیایندش مزاحم صرفهبر
|
عدل شه را دید در ضبط حشم
|
|
که نیارد کرد کس بر کس ستم
|
لاجرم نشتابد و ساکن بود
|
|
از فوات حظ خود آمن بود
|
بس تانی دارد و صبر و شکیب
|
|
چشمسیر و مثرست و پاکجیب
|
کین تانی پرتو رحمان بود
|
|
وان شتاب از هزهی شیطان بود
|
زانک شیطانش بترساند ز فقر
|
|
بارگیر صبر را بکشد به عقر
|
از نبی بشنو که شیطان در وعید
|
|
میکند تهدیدت از فقر شدید
|
تا خوری زشت و بری زشت و شتاب
|
|
نی مروت نیتانی نی ثواب
|
لاجرم کافر خورد در هفت بطن
|
|
دین و دل باریک و لاغر زفت بطن
|