مصطفی میگفت پیش جبرئیل
|
|
که چنانک صورت تست ای خلیل
|
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
|
|
تا ببینم مر ترا نظارهوار
|
گفت نتوانی و طاقت نبودت
|
|
حس ضعیفست و تنک سخت آیدت
|
گفت بنما تا ببیند این جسد
|
|
تا چد حد حس نازکست و بیمدد
|
آدمی را هست حس تن سقیم
|
|
لیک در باطن یکی خلقی عظیم
|
بر مثال سنگ و آهن این تنه
|
|
لیک هست او در صفت آتشزنه
|
سنگ وآهن مولد ایجاد نار
|
|
زاد آتش بر دو والد قهربار
|
باز آتش دستکار وصف تن
|
|
هست قاهر بر تن او و شعلهزن
|
باز در تن شعله ابراهیموار
|
|
که ازو مقهور گردد برج نار
|
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون
|
|
رمز نحن الاخرون السابقون
|
ظاهر این دو بسندانی زبون
|
|
در صفت از کان آهنها فزون
|
پس به صورت آدمی فرع جهان
|
|
وز صفت اصل جهان این را بدان
|
ظاهرش را پشهای آرد به چرخ
|
|
باطنش باشد محیط هفت چرخ
|
چونک کرد الحاح بنمود اندکی
|
|
هیبتی که که شود زومند کی
|
شهپری بگرفته شرق و غرب را
|
|
از مهابت گشت بیهش مصطفی
|
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید
|
|
جبرئیل آمد در آغوشش کشید
|
آن مهابت قسمت بیگانگان
|
|
وین تجمش دوستان را رایگان
|
هست شاهان را زمان بر نشست
|
|
هول سرهنگان و صارمها به دست
|
دور باش و نیزه و شمشیرها
|
|
که بلرزند از مهابت شیرها
|
بانگ چاوشان و آن چوگانها
|
|
که شود سست از نهیبش جانها
|
این برای خاص وعام رهگذر
|
|
که کندشان از شهنشاهی خبر
|
از برای عام باشد این شکوه
|
|
تا کلاه کبر ننهند آن گروه
|
تا من و ماهای ایشان بشکند
|
|
نفس خودبین فتنه و شر کم کند
|
شهر از آن آمن شود کان شهریار
|
|
دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
|
پس بمیرد آن هوسها در نفوس
|
|
هیبت شه مانع آید زان نحوس
|
باز چون آید به سوی بزم خاص
|
|
کی بود آنجا مهابت یا قصاص
|
حلم در حلمست و رحمتها به جوش
|
|
نشنوی از غیر چنگ و ناخروش
|
طبل و کوس هول باشد وقت جنگ
|
|
وقت عشرت با خواص آواز چنگ
|
هست دیوان محاسب عام را
|
|
وان پری رویان حریف جام را
|
آن زره وآن خود مر چالیشراست
|
|
وین حریر و رود مر تعریشراست
|
این سخن پایان ندارد ای جواد
|
|
ختم کن والله اعلم بالرشاد
|
اندر احمد آن حسی کو غاربست
|
|
خفته این دم زیر خاک یثربست
|
وآن عظیم الخلق او کان صفدرست
|
|
بیتغیر مقعد صدق اندرست
|
جای تغییرات اوصاف تنست
|
|
روح باقی آفتابی روشنست
|
بی ز تغییری که لا شرقیة
|
|
بی ز تبدیلی که لا غربیة
|
آفتاب از ذره کی مدهوش شد
|
|
شمع از پروانه کی بیهوش شد
|
جسم احمد را تعلق بد بدآن
|
|
این تغیر آن تن باشد بدان
|
همچو رنجوری و همچون خواب و درد
|
|
جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
|
روبهش گر یک دمی آشفته بود
|
|
شیر جان مانا که آن دم خفته بود
|
خفته بود آن شیر کز خوابست پاک
|
|
اینت شیر نرمسار سهمناک
|
خفته سازد شیر خود را آنچنان
|
|
که تمامش مرده دانند این سگان
|
ورنه در عالم کرا زهره بدی
|
|
که ربودی از ضعیفی تربدی
|
کف احمد زان نظر مخدوش گشت
|
|
بحر او از مهر کف پرجوش گشت
|
مه همه کفست معطی نورپاش
|
|
ماه را گر کف نباشد گو مباش
|
احمد ار بگشاید آن پر جلیل
|
|
تا ابد بیهوش ماند جبرئیل
|
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
|
|
وز مقام جبرئیل و از حدش
|
گفت او را هین بپر اندر پیم
|
|
گفت رو رو من حریف تو نیم
|
باز گفت او را بیا ای پردهسوز
|
|
من باوج خود نرفتستم هنوز
|
گفت بیرون زین حد ای خوشفر من
|
|
گر زنم پری بسوزد پر من
|
حیرت اندر حیرت آمد این قصص
|
|
بیهشی خاصگان اندر اخص
|
بیهشیها جمله اینجا بازیست
|
|
چند جان داری که جان پردازیست
|
جبرئیلا گر شریفی و عزیز
|
|
تو نهای پروانه و نه شمع نیز
|
شمع چون دعوت کند وقت فروز
|
|
جان پروانه نپرهیزد ز سوز
|
این حدیث منقلب را گور کن
|
|
شیر را برعکس صید گور کن
|
بند کن مشک سخنشاشیت را
|
|
وا مکن انبان قلماشیت را
|
آنک بر نگذشت اجزاش از زمین
|
|
پیش او معکوس و قلماشیست این
|
لا تخالفهم حبیبی دارهم
|
|
یا غریبا نازلا فی دارهم
|
اعط ما شائوا وراموا وارضهم
|
|
یا ظعینا ساکنا فیارضهم
|
تا رسیدن در شه و در ناز خوش
|
|
رازیا با مرغزی میساز خویش
|
موسیا در پیش فرعون زمن
|
|
نرم باید گفت قولا لینا
|
آب اگر در روغن جوشان کنی
|
|
دیگدان و دیگ را ویران کنی
|
نرم گو لیکن مگو غیر صواب
|
|
وسوسه مفروش در لین الخطاب
|
وقت عصر آمد سخن کوتاه کن
|
|
ای که عصرت عصر را آگاه کن
|
گو تو مر گلخواره را که قند به
|
|
نرمی فاسد مکن طینش مده
|
نطق جان را روضهی جانیستی
|
|
گر ز حرف و صوت مستغنیستی
|
این سر خر در میان قندزار
|
|
ای بسا کس را که بنهادست خار
|
ظن ببرد از دور کان آنست و بس
|
|
چون قج مغلوب وا میرفت پس
|
صورت حرف آن سر خر دان یقین
|
|
در رز معنی و فردوس برین
|
ای ضیاء الحق حسام الدین در آر
|
|
این سر خر را در آن بطیخزار
|
تا سر خر چون بمرد از مسلخه
|
|
نشو دیگر بخشدش آن مطبخه
|
هین ز ما صورتگری و جان ز تو
|
|
نه غلط هم این خود و هم آن ز تو
|
بر فلک محمودی ای خورشید فاش
|
|
بر زمین هم تا ابد محمود باش
|
تا زمینی با سمایی بلند
|
|
یکدل و یکقبله و یکخو شوند
|
تفرقه برخیزد و شرک و دوی
|
|
وحدتست اندر وجود معنوی
|
چون شناسد جان من جان ترا
|
|
یاد آرند اتحاد ماجری
|
موسی و هارون شوند اندر زمین
|
|
مختلط خوش همچو شیر و انگبین
|
چون شناسد اندک و منکر شود
|
|
منکریاش پردهی ساتر شود
|
پس شناسایی بگردانید رو
|
|
خشم کرد آن مه ز ناشکری او
|
زین سبب جان نبی را جان بد
|
|
ناشناسا گشت و پشت پای زد
|
این همه خواندی فرو خوان لم یکن
|
|
تا بدانی لج این گبر کهن
|
پیش از آنک نقش احمد فر نمود
|
|
نعت او هر گبر را تعویذ بود
|
کین چنین کس هست تا آید پدید
|
|
از خیال روش دلشان میطپید
|
سجده میکردند کای رب بشر
|
|
در عیان آریش هر چه زودتر
|
تا به نام احمد از یستفتحون
|
|
یاغیانشان میشدندی سرنگون
|
هر کجا حرب مهولی آمدی
|
|
غوثشان کراری احمد بدی
|
هر کجا بیماری مزمن بدی
|
|
یاد اوشان داروی شافی شدی
|
نقش او میگشت اندر راهشان
|
|
در دل و در گوش و در افواهشان
|
نقش او را کی بیابد هر شعال
|
|
بلک فرع نقش او یعنی خیال
|
نقش او بر روی دیوار ار فتد
|
|
از دل دیوار خون دل چکد
|
آنچنان فرخ بود نقشش برو
|
|
که رهد در حال دیوار از دو رو
|
گشته با یکرویی اهل صفا
|
|
آن دورویی عیب مر دیوار را
|
این همه تعظیم و تفخیم و وداد
|
|
چون بدیدندش به صورت برد باد
|
قلب آتش دید و در دم شد سیاه
|
|
قلب را در قلب کی بودست راه
|
قلب میزد لاف اشواق محک
|
|
تا مریدان را دراندازد به شک
|
افتد اندر دام مکرش ناکسی
|
|
این گمان سر بر زند از هر خسی
|
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی
|
|
کی به سنگ امتحان راغب شدی
|
او محک میخواهد اما آنچنان
|
|
که نگردد قلبی او زان عیان
|
آن محک که او نهان دارد صفت
|
|
نی محک باشد نه نور معرفت
|
آینه کو عیب رو دارد نهان
|
|
از برای خاطر هر قلتبان
|
آینه نبود منافق باشد او
|
|
این چنین آیینه تا توانی مجو
|