آمده اول به اقلیم جماد
|
|
وز جمادی در نباتی اوفتاد
|
سالها اندر نباتی عمر کرد
|
|
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
|
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
|
|
نامدش حال نباتی هیچ یاد
|
جز همین میلی که دارد سوی آن
|
|
خاصه در وقت بهار و ضیمران
|
همچو میل کودکان با مادران
|
|
سر میل خود نداند در لبان
|
همچو میل مفرط هر نو مرید
|
|
سوی آن پیر جوانبخت مجید
|
جزو عقل این از آن عقل کلست
|
|
جنبش این سایه زان شاخ گلست
|
سایهاش فانی شود آخر درو
|
|
پس بداند سر میل و جست و جو
|
سایهی شاخ دگر ای نیکبخت
|
|
کی بجنبد گر نجنبد این درخت
|
باز از حیوان سوی انسانیش
|
|
میکشید آن خالقی که دانیش
|
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
|
|
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
|
عقلهای اولینش یاد نیست
|
|
هم ازین عقلش تحول کردنیست
|
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
|
|
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
|
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
|
|
کی گذارندش در آن نسیان خویش
|
باز از آن خوابش به بیداری کشند
|
|
که کند بر حالت خود ریشخند
|
که چه غم بود آنک میخوردم به خواب
|
|
چون فراموشم شد احوال صواب
|
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
|
|
فعل خوابست و فریبست و خیال
|
همچنان دنیا که حلم نایمست
|
|
خفته پندارد که این خود دایمست
|
تا بر آید ناگهان صبح اجل
|
|
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
|
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش
|
|
چون ببیند مستقر و جای خویش
|
هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
|
|
روز محشر یک به یک پیدا شود
|
آنچ کردی اندرین خواب جهان
|
|
گرددت هنگام بیداری عیان
|
تا نپنداری که این بد کردنیست
|
|
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
|
بلک این خنده بود گریه و زفیر
|
|
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
|
گریه و درد و غم و زاری خود
|
|
شادمانی دان به بیداری خود
|
ای دریده پوستین یوسفان
|
|
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
|
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
|
|
میدرانند از غضب اعضای تو
|
خون نخسپد بعد مرگت در قصاص
|
|
تو مگو که مردم و یابم خلاص
|
این قصاص نقد حیلتسازیست
|
|
پیش زخم آن قصاص این بازیست
|
زین لعب خواندست دنیا را خدا
|
|
کین جزا لعبست پیش آن جزا
|
این جزا تسکین جنگ و فتنهایست
|
|
آن چو اخصا است و این چون ختنهایست
|