گفت قبطی تو دعایی کن که من
|
|
از سیاهی دل ندارم آن دهن
|
که بود که قفل این دل وا شود
|
|
زشت را در بزم خوبان جا شود
|
مسخی از تو صاحب خوبی شود
|
|
یا بلیسی باز کروبی شود
|
یا بفر دست مریم بوی مشک
|
|
یابد و تری و میوه شاخ خشک
|
سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت
|
|
کای خدای عالم جهر و نهفت
|
جز تو پیش کی بر آرد بنده دست
|
|
هم دعا و هم اجابت از توست
|
هم ز اول تو دهی میل دعا
|
|
تو دهی آخر دعاها را جزا
|
اول و آخر توی ما در میان
|
|
هیچ هیچی که نیاید در بیان
|
این چنین میگفت تا افتاد طشت
|
|
از سر بام و دلش بیهوش گشت
|
باز آمد او به هوش اندر دعا
|
|
لیس للانسان الا ما سعی
|
در دعا بود او که ناگه نعرهای
|
|
از دل قبطی بجست و غرهای
|
که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن
|
|
تا ببرم زود زنار کهن
|
آتشی در جان من انداختند
|
|
مر بلیسی را به جان بنواختند
|
دوستی تو و از تو ناشکفت
|
|
حمدلله عاقبت دستم گرفت
|
کیمیایی بود صحبتهای تو
|
|
کم مباد از خانهی دل پای تو
|
تو یکی شاخی بدی از نخل خلد
|
|
چون گرفتم او مرا تا خلد برد
|
سیل بود آنک تنم را در ربود
|
|
برد سیلم تا لب دریای جود
|
من به بوی آب رفتم سوی سیل
|
|
بحر دیدم در گرفتم کیل کیل
|
طاس آوردش که اکنون آبگیر
|
|
گفت رو شد آبها پیشم حقیر
|
شربتی خوردم ز الله اشتری
|
|
تا به محشر تشنگی ناید مرا
|
آنک جوی و چشمهها را آب داد
|
|
چشمهای در اندرون من گشاد
|
این جگر که بود گرم و آبخوار
|
|
گشت پیش همت او آب خوار
|
کاف کافی آمد او بهر عباد
|
|
صدق وعدهی کهیعص
|
کافیم بدهم ترا من جمله خیر
|
|
بیسبب بیواسطهی یاری غیر
|
کافیم بینان ترا سیری دهم
|
|
بیسپاه و لشکرت میری دهم
|
بیبهارت نرگس و نسرین دهم
|
|
بیکتاب و اوستا تلقین دهم
|
کافیم بی داروت درمان کنم
|
|
گور را و چاه را میدان کنم
|
موسیی را دل دهم با یک عصا
|
|
تا زند بر عالمی شمشیرها
|
دست موسی را دهم یک نور و تاب
|
|
که طپانچه میزند بر آفتاب
|
چوب را ماری کنم من هفت سر
|
|
که نزاید ماده مار او را ز نر
|
خون نیامیزم در آب نیل من
|
|
خود کنم خون عین آبش را به فن
|
شادیت را غم کنم چون آب نیل
|
|
که نیابی سوی شادیها سبیل
|
باز چون تجدید ایمان بر تنی
|
|
باز از فرعون بیزاری کنی
|
موسی رحمت ببینی آمده
|
|
نیل خون بینی ازو آبی شده
|
چون سر رشته نگه داری درون
|
|
نیل ذوق تو نگردد هیچ خون
|
من گمان بردم که ایمان آورم
|
|
تا ازین طوفان خون آبی خورم
|
من چه دانستم که تبدیلی کند
|
|
در نهاد من مرا نیلی کند
|
سوی چشم خود یکی نیلم روان
|
|
برقرارم پیش چشم دیگران
|
همچنانک این جهان پیش نبی
|
|
غرق تسبیحست و پیش ما غبی
|
پیش چشمش این جهان پر عشق و داد
|
|
پیش چشم دیگران مرده و جماد
|
پست و بالا پیش چشمش تیزرو
|
|
از کلوخ و خشت او نکته شنو
|
با عوام این جمله بسته و مردهای
|
|
زین عجبتر من ندیدم پردهای
|
گورها یکسان به پیش چشم ما
|
|
روضه و حفره به چشم اولیا
|
عامه گفتندی که پیغامبر ترش
|
|
از چه گشتست و شدست او ذوقکش
|
خاص گفتندی که سوی چشمتان
|
|
مینماید او ترش ای امتان
|
یک زمان درچشم ما آیید تا
|
|
خندهها بینید اندر هل اتی
|
از سر امرود بن بنماید آن
|
|
منعکس صورت بزیر آ ای جوان
|
آن درخت هستی است امرودبن
|
|
تا بر آنجایی نماید نو کهن
|
تا بر آنجایی ببینی خارزار
|
|
پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار
|
چون فرود آیی ببینی رایگان
|
|
یک جهان پر گلرخان و دایگان
|