اشتری را دید روزی استری
|
|
چونک با او جمع شد در آخری
|
گفت من بسیار میافتم برو
|
|
در گریوه و راه و در بازار و کو
|
خاصه از بالای که تا زیر کوه
|
|
در سر آیم هر زمانی از شکوه
|
کم همیافتی تو در رو بهر چیست
|
|
یا مگر خود جان پاکت دولتیست
|
در سر آیم هر دم و زانو زنم
|
|
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
|
کژ شود پالان و رختم بر سرم
|
|
وز مکاری هر زمان زخمی خورم
|
همچو کم عقلی که از عقل تباه
|
|
بشکند توبه بهر دم در گناه
|
مسخرهی ابلیس گردد در زمن
|
|
از ضعیفی رای آن توبهشکن
|
در سر آید هر زمان چون اسپ لنگ
|
|
که بود بارش گران و راه سنگ
|
میخورد از غیب بر سر زخم او
|
|
از شکست توبه آن ادبارخو
|
باز توبه میکند با رای سست
|
|
دیو یک تف کرد و توبهش را سکست
|
ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان
|
|
که به خواری بنگرد در واصلان
|
ای شتر که تو مثال ممنی
|
|
کم فتی در رو و کم بینی زنی
|
تو چه داری که چنین بیآفتی
|
|
بیعثاری و کم اندر رو فتی
|
گفت گر چه هر سعادت از خداست
|
|
در میان ما و تو بس فرقهاست
|
سر بلندم من دو چشم من بلند
|
|
بینش عالی امانست از گزند
|
از سر که من ببینم پای کوه
|
|
هر گو و هموار را من توه توه
|
همچنانک دید آن صدر اجل
|
|
پیش کار خویش تا روز اجل
|
آنچ خواهد بود بعد بیست سال
|
|
داند اندر حال آن نیکو خصال
|
حال خود تنها ندید آن متقی
|
|
بلک حال مغربی و مشرقی
|
نور در چشم و دلش سازد سکن
|
|
بهر چه سازد پی حب الوطن
|
همچو یوسف کو بدید اول به خواب
|
|
که سجودش کرد ماه و آفتاب
|
از پس ده سال بلک بیشتر
|
|
آنچ یوسف دید بد بر کرد سر
|
نیست آن ینظر به نور الله گزاف
|
|
نور ربانی بود گردون شکاف
|
نیست اندر چشم تو آن نور رو
|
|
هستی اندر حس حیوانی گرو
|
تو ز ضعف چشم بینی پیش پا
|
|
تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا
|
پیشوا چشمست دست و پای را
|
|
کو ببیند جای را ناجای را
|
دیگر آنک چشم من روشنترست
|
|
دیگر آنک خلقت من اطهرست
|
زانک هستم من ز اولاد حلال
|
|
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
|
تو ز اولاد زنایی بیگمان
|
|
تیر کژ پرد چو بد باشد کمان
|