همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار
|
|
توبه آرم روز من هفتاد بار
|
لیک آن مستی شود توبهشکن
|
|
منسی است این مستی تن جامه کن
|
حکمت اظهار تاریخ دراز
|
|
مستیی انداخت در دانای راز
|
راز پنهان با چنین طبل و علم
|
|
آب جوشان گشته از جف القلم
|
رحمت بیحد روانه هر زمان
|
|
خفتهاید از درک آن ای مردمان
|
جامهی خفته خورد از جوی آب
|
|
خفته اندر خواب جویای سراب
|
میرود که آنجای بوی آب هست
|
|
زین تفکر راه را بر خویش بست
|
زانک آنجا گفت زینجا دور شد
|
|
بر خیالی از حقی مهجور شد
|
دوربینانند و بس خفتهروان
|
|
رحمتی آریدشان ای رهروان
|
من ندیدم تشنگی خواب آورد
|
|
خواب آرد تشنگی بیخرد
|
خود خرد آنست کو از حق چرید
|
|
نه خرد کان را عطارد آورید
|