همچو پوران عزیز اندر گذر
|
|
آمده پرسان ز احوال پدر
|
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
|
|
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
|
پس بپرسیدند ازو کای رهگذر
|
|
از عزیر ما عجب داری خبر
|
که کسیمان گفت که امروز آن سند
|
|
بعد نومیدی ز بیرون میرسد
|
گفت آری بعد من خواهد رسید
|
|
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
|
بانگ میزد کای مبشر باش شاد
|
|
وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد
|
که چه جای مژده است ای خیرهسر
|
|
که در افتادیم در کان شکر
|
وهم را مژدهست و پیش عقل نقد
|
|
ز انک چشم وهم شد محجوب فقد
|
کافران را درد و ممن را بشیر
|
|
لیک نقد حال در چشم بصیر
|
زانک عاشق در دم نقدست مست
|
|
لاجرم از کفر و ایمان برترست
|
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
|
|
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
|
کفر قشر خشک رو بر تافته
|
|
باز ایمان قشر لذت یافته
|
قشرهای خشک را جا آتش است
|
|
قشر پیوسته به مغز جان خوش است
|
مغز خود از مرتبهی خوش برترست
|
|
برترست از خوش که لذت گسترست
|
این سخن پایان ندارد باز گرد
|
|
تا برآرد موسیم از بحر گرد
|
درخور عقل عوام این گفته شد
|
|
از سخن باقی آن بنهفته شد
|
زر عقلت ریزه است ای متهم
|
|
بر قراضه مهر سکه چون نهم
|
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
|
|
بر هزاران آرزو و طم و رم
|
جمع باید کرد اجزا را به عشق
|
|
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
|
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
|
|
پس توان زد بر تو سکهی پادشاه
|
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
|
|
از تو سازد شه یکی زرینه جام
|
پس برو هم نام و هم القاب شاه
|
|
باشد و هم صورتش ای وصل خواه
|
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
|
|
هم چراغ و شاهد و نقل شراب
|
جمع کن خود را جماعت رحمتست
|
|
تا توانم با تو گفتن آنچ هست
|
زانک گفتن از برای باوریست
|
|
جان شرک از باوری حق بریست
|
جان قسمت گشته بر حشو فلک
|
|
در میان شصت سودا مشترک
|
پس خموشی به دهد او را ثبوت
|
|
پس جواب احمقان آمد سکوت
|
این همیدانم ولی مستی تن
|
|
میگشاید بیمراد من دهن
|
آنچنان که از عطسه و از خامیاز
|
|
این دهان گردد بناخواه تو باز
|