ای برادر دانک شهزاده توی
|
|
در جهان کهنه زاده از نوی
|
کابلی جادو این دنیاست کو
|
|
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
|
چون در افکندت دریغ آلوده روذ
|
|
دم به دم میخوان و میدم قل اعوذ
|
تا رهی زین جادوی و زین قلق
|
|
استعاذت خواه از رب الفلق
|
زان نبی دنیات را سحاره خواند
|
|
کو به افسون خلق را در چه نشاند
|
هین فسون گرم دارد گنده پیر
|
|
کرده شاهان را دم گرمش اسیر
|
در درون سینه نفاثات اوست
|
|
عقدههای سحر را اثبات اوست
|
ساحرهی دنیا قوی دانا زنیست
|
|
حل سحر او به پای عامه نیست
|
ور گشادی عقد او را عقلها
|
|
انبیا را کی فرستادی خدا
|
هین طلب کن خوشدمی عقدهگشا
|
|
رازدان یفعل الله ما یشا
|
همچو ماهی بسته است او به شست
|
|
شاه زاده ماند سالی و تو شصت
|
شصت سال از شست او در محنتی
|
|
نه خوشی نه بر طریق سنتی
|
فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
|
|
نه رهیده از وبال و از ذنوب
|
نفخ او این عقدهها را سخت کرد
|
|
پس طلب کن نفخهی خلاق فرد
|
تا نفخت فیه من روحی ترا
|
|
وا رهاند زین و گوید برتر آ
|
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
|
|
نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر
|
رحمت او سابقست از قهر او
|
|
سابقی خواهی برو سابق بجو
|
تا رسی اندر نفوس زوجت
|
|
کای شه مسحور اینک مخرجت
|
با وجود زال ناید انحلال
|
|
در شبیکه و در بر آن پر دلال
|
نه بگفتست آن سراج امتان
|
|
این جهان و آن جهان را ضرتان
|
پس وصال این فراق آن بود
|
|
صحت این تن سقام جان بود
|
سخت میآید فراق این ممر
|
|
پس فراق آن مقر دان سختتر
|
چون فراق نقش سخت آید ترا
|
|
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا
|
ای که صبرت نیست از دنیای دون
|
|
چونت صبرست از خدا ای دوست چون
|
چونک صبرت نیست زین آب سیاه
|
|
چون صبوری داری از چشمهی اله
|
چونک بی این شرب کم داری سکون
|
|
چون ز ابراری جدا وز یشربون
|
گر ببینی یک نفس حسن ودود
|
|
اندر آتش افکنی جان و وجود
|
جیفه بینی بعد از آن این شرب را
|
|
چون ببینی کر و فر قرب را
|
همچو شهزاده رسی در یار خویش
|
|
پس برون آری ز پا تو خار خویش
|
جهد کن در بیخودی خود را بیاب
|
|
زودتر والله اعلم بالصواب
|
هر زمانی هین مشو با خویش جفت
|
|
هر زمان چون خر در آب و گل میفت
|
از قصور چشم باشد آن عثار
|
|
که نبیند شیب و بالا کور وار
|
بوی پیراهان یوسف کن سند
|
|
زانک بویش چشم روشن میکند
|
صورت پنهان و آن نور جبین
|
|
کرده چشم انبیا را دوربین
|
نور آن رخسار برهاند ز نار
|
|
هین مشو قانع به نور مستعار
|
چشم را این نور حالیبین کند
|
|
جسم و عقل و روح را گرگین کند
|
صورتش نورست و در تحقیق نار
|
|
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
|
دم به دم در رو فتد هر جا رود
|
|
دیده و جانی که حالیبین بود
|
دور بیند دوربین بیهنر
|
|
همچنانک دور دیدن خواب در
|
خفته باشی بر لب جو خشکلب
|
|
میدوی سوی سراب اندر طلب
|
دور میبینی سراب و میدوی
|
|
عاشق آن بینش خود میشوی
|
میزنی در خواب با یاران تو لاف
|
|
که منم بینادل و پردهشکاف
|
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
|
|
تا رویم آنجا و آن باشد سراب
|
هر قدم زین آب تازی دورتر
|
|
دو دوان سوی سراب با غرر
|
عین آن عزمت حجاب این شده
|
|
که به تو پیوسته است و آمده
|
بس کسا عزمی به جایی میکند
|
|
از مقامی کان غرض در وی بود
|
دید و لاف خفته میناید به کار
|
|
جز خیالی نیست دست از وی بدار
|
خوابناکی لیک هم بر راه خسپ
|
|
الله الله بر ره الله خسپ
|
تا بود که سالکی بر تو زند
|
|
از خیالات نعاست بر کند
|
خفته را گر فکر گردد همچو موی
|
|
او از آن دقت نیابد راه کوی
|
فکر خفته گر دوتا و گر سهتاست
|
|
هم خطا اندر خطا اندر خطاست
|
موج بر وی میزند بیاحتراز
|
|
خفته پویان در بیابان دراز
|
خفته میبیند عطشهای شدید
|
|
آب اقرب منه من حبل الورید
|