جوهر صدقت خفی شد در دروغ
|
|
همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
|
آن دروغت این تن فانی بود
|
|
راستت آن جان ربانی بود
|
سالها این دوغ تن پیدا و فاش
|
|
روغن جان اندرو فانی و لاش
|
تا فرستد حق رسولی بندهای
|
|
دوغ را در خمره جنبانندهای
|
تا بجنباند به هنجار و به فن
|
|
تا بدانم من که پنهان بود من
|
یا کلام بندهای کان جزو اوست
|
|
در رود در گوش او کو وحی جوست
|
اذن ممن وحی ما را واعیست
|
|
آنچنان گوشی قرین داعیست
|
همچنانک گوش طفل از گفت مام
|
|
پر شود ناطق شود او درکلام
|
ور نباشد طفل را گوش رشد
|
|
گفت مادر نشنود گنگی شود
|
دایما هر کر اصلی گنگ بود
|
|
ناطق آنکس شد که از مادر شنود
|
دانک گوش کر و گنگ از آفتیست
|
|
که پذیرای دم و تعلیم نیست
|
آنک بیتعلیم بد ناطق خداست
|
|
که صفات او ز علتها جداست
|
یا چو آدم کرده تلقینش خدا
|
|
بیحجاب مادر و دایه و ازا
|
یا مسیحی که به تعلیم ودود
|
|
در ولادت ناطق آمد در وجود
|
از برای دفع تهمت در ولاد
|
|
که نزادست از زنا و از فساد
|
جنبشی بایست اندر اجتهاد
|
|
تا که دوغ آن روغن از دل باز داد
|
روغن اندر دوغ باشد چون عدم
|
|
دوغ در هستی برآورده علم
|
آنک هستت مینماید هست پوست
|
|
وآنک فانی مینماید اصل اوست
|
دوغ روغن ناگرفتست و کهن
|
|
تا بنگزینی بنه خرجش مکن
|
هین بگردانش به دانش دست دست
|
|
تا نماید آنچ پنهان کرده است
|
زآنک این فانی دلیل باقیست
|
|
لابهی مستان دلیل ساقیست
|